شفای دست کودک با حواله حضرت زهرا به امام رضا علیهما السلام


راوی: خانم زهره کریمی
نام قبلی من، توران حیّم پور بود. من در شهر اصفهان و در خانواده ای یهودی به دنیا آمدم. منزل ما در اصفهان نزدیک مسجد موسویان بود، که در ماه محرم مراسم عزاداری با شکوهی برای سیدالشهدا (علیه السلام) برگزار می شد.
من از دوران کودکی تحت تأثیر عزاداری ها قرار گرفته بودم و درباره رویداد عاشورا، زیاد پرس و جو می کردم. در نهایت بر اثر عنایت امام حسین علیه السلام متمایل به دین اسلام شدم و به دور از چشم پدر و مادرم، در محضر یکی از علمای اصفهان مسلمان شدم. سرانجام، خانواده متوجه شدند و پدرم که نسبت به دین خود فوق العاده متعصب بود، هرچه سعی کرد مرا از دین اسلام منصرف کند، نتوانست.
مرا از زندگی خود طرد کرد و من به دلیل تنهایی و بی پناهی حاضر شدم با یک نفر مسن تر از خودم که به ظاهر مسلمان بود ازدواج کنم، اما چون ازدواجم بدون تحقیق و بررسی صورت گرفته بود بعداً شوهرم را بی اعتنا به مسائل دینی یافتم بطوری که هیچ نشانه ای از نماز و روزه در زندگی او دیده نمی شد.
این موضوع مرا سخت نگران کرد و بعد از چند سال زندگی مشترک و تولد دو فرزند، متوجه شدم که شوهرم بهائی است.
تصمیم به جدایی گرفتم و با دردسرهای زیادی از او جدا شدم، دیگر در اصفهان نمی توانستم بمانم، دو فرزند کوچک خود را برداشتم و در سال 1349 به تهران آمدم.
با مشکلات زیادی روبرو بودم، مجبور شدم که برای تأمین معاشم کاری دست و پا کنم. در یک مهدکودک به عنوان مربی مشغول کار شدم و زندگانی خود را از این طریق اداره می کردم. زندگی ام بسیار سخت بود، خرج زندگی، اجاره خانه و ... .
پدرم وضع مالی خوبی داشت، آمدن مرا به تهران و آشفتگی حالم را که شنید، به تهران آمد و به من گفت: اگر از اسلام دست برداری بیست میلیون تومان در اختیارت می گذارم که به اسرائیل بروی و به درست ادامه بدهی. من قبول نکردم او هم سیلی محکمی به من زد! ... و رفت.
روزگار من همچنان با سختی می گذشت؛ اما از اینکه بر مسلمانی خود استوار مانده بودم آرامش خوبی داشتم.
روزی یکی از فرزندانم در حالیکه در کوچه مشغول بازی بود، ظاهراً دستش را کنار درب اتوبوس خط واحد می گذارد، راننده هم که مشغول تمیز کردن بوده، در ماشین را می بندد و انگشتان بچه طوری لای در گیر می کند که فقط اندکی به پوست دست آویزان می ماند.
راننده در زد و از من ضدعفونی خواست. به دلم افتاد نکند برای بچه ام اتقافی افتاده باشد، به دنبالش رفتم.
بلافاصله با کمک همسایه ها بچه را به بیمارستان بردیم. در بیمارستان انگشتان او را پیوند زدند اما پیوند نگرفت و بعد از سه ماه دست بچه، عفونت کرد و به استخوان مچ دست سرایت نمود.
از آن پس پیش هر جراح و متخصصی که بردم، گفتند: باید دست را از آرنج قطع کنیم، هیچ راه و چاره ای نیست؟ گفتم: اگر خارج ببرم ممکن است معالجه شود؟ گفتند: ما نمی توانیم برای مریض کاری غیر از قطع انجام دهیم، شاید خارج بتوانند.
من چون هزینه اعزام فرزندم به کشورهای اروپایی را نداشتم و از طرفی از پزشکان اسرائیل در آن زمان زیاد تعریف می کردند، ناگزیر با فروش وسایل منزل و قرض و وام، پسرم را برداشتم و راهی فلسطین اشغالی شدم. در آنجا در بیمارستانی به نام (پاداسای) او را بستری کردند. روز بعد پرفسوری بچه را معاینه کرد و گفت: سه ماه دیر آوردی، نمی شود کاری کرد؛ باید دست او از آرنج قطع شود و چون پریشانی فوق العاده مرا دید، گفت: در جامعه افراد زیادی هستند که دست و پا ندارند اما زندگی می کنند. بچه ی تو هم یکی از آنها، اجازه بده که دستش را قطع کنیم به زودی خوب خواهد شد.
ناگزیر رضایت دادم. قرار شد مقدمات را فراهم کنند و در روز بعد یعنی روز دوشنبه عمل قطع دست را انجام دهند. من دیگر حال خود را نمی فهمیدم و به شدت نگران و پریشان بودم. شب دوشنبه با حالت بسیار پریشان اندکی خوابم برد. در عالم رؤیا حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدم. دامنشان را گرفتم و گریه کنان عرض کردم: بانوی من! می خواهند دست پسرم را قطع کنند.
حضرت دست مرا گرفتند و از زمین بلند نمودند و فرمودند: نگران نباش من یک اولادی در کشور خودت ایران دارم برو آنجا ... چرا به اینجا آمده ای؟! مطمئن باش که هیچ مسئله ای برای پسرت پیش نمی آید.
از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم 2:30 بعد از نیمه شب بود، بلافاصله به اتاق سرپرستار رفتم و گفتم: نمی خواهم دست بچه ام را قطع کنید، پرخاشی کرد و گفت: برو بخواب، صبح با دکتر صحبت کن.
آن شب خوابم نبرد، اول صبح نزد دکتر جراح رفتم و گفتم: نمی خواهم دست پسرم را عمل کنید مرخصش کنید می خواهم بروم ایران. دکتر اول با ملایمت صحبت کرد ولی وقتی دید من خیلی جدی هستم، توهینی به من کرد و گفت: تو دیوانه ای! احمقی! با این وضع بچه ات را می کشی!
بعد ورقه ای را جلویم گذاشتند و گفتند: باید رضایت بدهی و مسئولیت را خودت بپذیری. رضایتنامه را امضا کردم و بچه را به تهران آوردم و از آنجا به همراه هر دو بچه عازم مشهد شدیم.
در خیابان طبرسی اتاقی گرفتم. ساعت نُه صبح بچه را به بخش ارتوپدی بیمارستان امام رضا علیه السلام بردم، دکتر جوانی آنجا بود. دست بچه را معاینه کرد و بلافاصله بست. او هم توهینی به من کرد و دستور داد مرا از اتاق بیرون کنند.
آنقدر التماس کردم و به روی پاهایش اشک ریختم که کفش های او خیس شد، اما او مرا با ناراحتی و به کمک نگهبانان بیرون کرد.
بیرون آمدم جلوی بیمارستان گریه می کردم؛ راننده ای پرسید چه شده؟ گفتم: می خواهم به حرم امام رضا علیه السلام بروم. مرا سوار کرد. در بین راه پرسید بوی چه می آید؟ گفتم: دست بچه ام عفونت کرده هر جا می برم می گویند باید قطع شود. مرا در خیابان طبرسی پیاده کرد و رفت.
من آمدم جلوی پنجره فولاد و شروع کردم به گریه کردن. به امام رضا علیه السلام عرض کردم: آقا مادرتان حضرت زهرا سلام الله علیها مرا نزد شما فرستاده، آنقدر ضجه زدم که از حال رفتم.
حالم که جا آمد دیدم بچه هایم دارند، گریه می کنند. خادمی آنجا ایستاده بود و به من گفت: بلند شو! هر چه می خواستی از امام علیه السلام گرفتی. ساعت نزدیک یازده شده بود، از صحن خارج شدم و به داروخانه اول طبرسی رفتم، یک آب اکسیژنه برای شست و شو و یک باند گرفتم و به مسافرخانه رفتم. پسرم را نشاندم که خودم باند دستش را عوض کنم. باند قبلی را که باز کردم دیدم اثری از زخم نیست یک لحظه فکر کردم با دست سالمش اشتباه گرفته ام، بعد متوجه شدم که دست سالمش باند نداشت و هر دو دستش جلو چشمانم سالم قرار گرفته اند.
از فرط خوشحالی، یک حالت ذوق زدگی به من دست داد، دویدم وسط خیابان و داد می کشیدم مردم اطرافم جمع شدند و فکر می کردند من دیوانه هستم، مرا داخل مغازه ای بردند و ماجرا را پرسیدند.
من فقط دست او را می بوسیدم و بر چشم هایم می گذاشتم. باورم نمی شد گویا خواب می دیدم. بعدها که حالم بهتر شد، پسرم گفت: زمانی که تو پشت پنجره فولاد از حال رفته بودی، یک آقایی آمد دستم را گرفت و این طوری گذاشت لای پارچه.
از آن تاریخ نتوانستیم مجاورت حضرت رضا علیه السلام را ترک کنیم و در پناه امام علیه السلام همواره مورد عنایت بوده ایم.
منبع: کتاب ذره و آفتاب، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی
1395/1/23 دوشنبه
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: شفای دست کودک با حواله حضرت زهرا