السلام علیک یا سلطان خراسان کرامات امام هشتم
| |||||||||||||||||
روایت عاشقی
روایتکننده: داوود زمانیآذر
حرم شلوغ بود و من در میان خیل عاشقان گم شده بودم. دوست داشتم تا کنار ضریح بنشینم و از چشمه معنویت آن فضای روحانی سیراب شوم. اما مگر در آن ازدحام زائران میشد؟چیزی به تحویل سال نمانده بود و ازدحام جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. شلوغی به حدی بود که حتی نمیتوانستی قدمی از قدم برداری. مجبور شدم در کنجی از رواقهای حرم بنشینم و نگاه تشنهام را به ضریح بدهم. سرشک اشک به نگاهم نشست و دلم از دیدن آنهمه جلال و زیبایی به غرور آمد و لرزید. - خدایا چرا در این همه سال، توفیق زیارت این حرم و بارگاه را از من دریغ نمودی؟ چراهرگز نتوانستم در عمر پنجاه و پنج سالهام به مشهد بیایم و زائر امام مهربانیها بشوم؟ می گویند آمدن به مشهد و زائر آقا شدن توفیق می خواهد، آیا من تا کنون لیاقت این سعادت را نداشتهام؟ بعد رو به ضریح امام شکایت کردم: - آقا من از شما عارضم. آمدهام تا به جبران اینهمه سال هجران و دوری مرا به خویش بخوانی و زائر همه ماهه خودت بنمایی. پنجاه و پنج بهار از عمرم گذشته و بهار زیارت تو نصیبم نشده، اکنون میخواهم همهیِ ماههای باقیمانده عمرم را از بهار زیارتت پر کنی. جوانی که در کنارم نشسته بود، چون حالت مرا دید، جلو آمد و گفت: با این حال خوش مرا هم دعا کن. گفتم: چه حال خوشی برادر؟ سالهاست که مشتاق زیارتم و امام شما مرا نطلبیده است. - حالا که طلبیده شدی و با این حال خوش، تحویل سال نو را در حرم هستی، پس دعایت را از من دریغ نکن. صدایش میلرزید. پرسیدم: مشکلی تو را به اینجا کشانده است؟ حاجتی داری آیا؟ سرش را به میان دستانش برد و آرام و بیصدا گریست. - مگر دل بیخواهش هم پیدا میشود؟ میگویند در لحظه تحویل سال هر حاجتی که در این حریم پاک داشته باشی، خداوند اجابت میکند. آمدهام تا در این لحظات بهاری خدا دل من را هم سبز و بهاری کند. اندیشیدم من با چه حاجتی اینجا هستم؟ فکرم جز به اشتیاق زیارت همیشه، به جایی قد نداد. همان را از خدا طلب کردم. مرد نگاه خیسش را به من دوخت و گفت: - از راه دوری آمدی. خدا بزرگ است. از او کم نخواه. به اندازه بزرگیاش طلب کن. اندیشیدم که بزرگترین آرزوی من، همان خواهشی است که در سینه دارم و آنرا بیان کردهام. برای خواهش او از خدا هم دعا کردم. پرسیدم: تو به چه تمنایی به حرم آمدهای؟ میتوانم بپرسم که در این لحظات روحانی تحویل سال از خدا چه میخواهی؟ گفت: قصهاش دراز است. گفتم: من هم وقتم زیاد است. مایل هستم قصهات را بشنوم. لبخند تلخی زد و گفت: قصه من، روایت عاشقی است. گفتم: پس به تمنای وصال کومه به در میکوبی؟ نگاهش به روبرو، به ضریح و جمعیتی که بر گردش در طواف بودند خیره ماند و گفت: - سالهاست به وصال هم رسیدهام. اما... بغض راه گلویش را بست و حرف در میان گریههایش زندانی شد. با تعجب در نگاه گریانش که همچنان به روبرو خیره مانده بود، نگریستم و پرسیدم: اما چه؟ اگر به وصال یار رسیدهای، دیگر به چه تمنایی اینجا آمدهای؟ گفت: ماعاشق بودیم، اما خانواده با ازدواجمان موافق نبودند. آنقدر صبوری و اصرار کردیم تا مجبور به قبولِ شدند. اما گویا خدا باب امتحان دیگری در اثبات عاشقی ما گشوده است. مدتی از ازدواج ما که گذشت، دانستیم فرزندمان نمی شود. برای درمان به نزد دکتر رفتیم. اما نتیجه عجیب بود. ما هرگز صاحب بچه نخواهیم شد. ملتمسانه رو به من کرد و گفت: برای ما دعا کن. دلم لرزید. در برابر جوانی نشسته بودم که وسعت آرزویش، وفای به عشق و داشتن فرزندی بود تا حکایت عاشقیاش را ثمر باشد و من تنها، تمنای زیارت داشتم. با همه وجود و از ته دل برایش دعا کردم. مرد با همه پهنه صورتش میگریست. رو به او کردم و گفتم: نا امید نباش. خدا عاشق است و عاشقان را دوست میدارد. به حتم هرگز اجازه نخواهد داد که دو کبوتر عاشق، چنین در رنج و اندوه بمانند. حرفم در وی اثر کرد. چشمان خیسش را پاک نمود و لبخند کمرنگی بر لبهایش نشست. گفت: جز این نیست. میدانم که میخواهد میزان عاشقی ما را امتحان کند. به او ثابت خواهیم کرد به عشقمان وفادار خواهیم بود و حتی تا پایان عمر هم اگر تنها و بیفرزند بمانیم، باز عاشق هم خواهیم بود. صدای صلوات همه فضای حرم را پر کرد. بعد بلندگو با صدای خوش دعای تحویل سال را خواند. همه به هم تبریک گفتند و بازار آغوش و بوسه رونق گرفت. جوان را به آغوش گرفتم و بوسیدم و سال نو را تبریک گفتم. سپس از وی خداحافظی نموده و از حرم بیرون آمدم؛ اما همه فکرم به آن زوج عاشق بود. شب را در مهمانخانهای به صبح رساندم و بامدادان به محلی که بنا بود قرآن سنگیام را رونمایی کنند، رفتم. جمعیت زیادی جمع شده و منتظر من بودند. تا در میانشان رسیدم، شروع به پرسش کردند. با صبوری از سالها صبوری و عشقم به نگاشتن این قرآن گفتم. صدای صلوات در فضا پیچید و تولیت آستانقدس رضوی وارد شد. مرا به ایشان معرفی کردند و ایشان از تماشای قرآن سنگی که فارغ شد، رو به من گفت: - هدیه ارزندهای پیشکش امام(ع) کرده ای. امام هم هدیه ارزندهای برای تو دارد. دستوری داد و کسی برای انجام دستورش رفت. من همچنان در انتظار و دلواپسی ماندم. لحظاتی به سکوت گذشت. در درونم هزار فریاد بود. آن مرد که برای انجام دستور تولیت رفته بود با بستهای که در سینی گذاشته و در دست داشت، برگشت. با اشاره تولیت، بسته را جلوی من گرفت. تولیت از من خواست تا بسته را بگشایم. گشودم. درون بسته یک دست لباس خادمی امامرضا(ع) بود. منظور از اهدای آن لباسها را نفهمیدم و با تعجب به جمع خیره شدم. منتظر بودم کسی مرا از آنهمه بهت و ناآگاهی برهاند. تولیت که تحیر مرا دید، لبخندی زد و گفت: - شما از امروز به افتخار خادمی امام(ع) نائل میشوید. از خوشحالی میخواستم پر در بیاورم. همین دیشب بود که از امام خواسته بودم وجودم را از زیارت حرمش بهاری کند و حالا این توفیق نصیبم شده و خادم حضرتش شده بودم. لباس را پوشیدم و به حرم رفتم. رفتم تا اولین روز خادمیام در حرم امام را با آرزوی برآورده شدن آرزوی آن زوج عاشق آغاز کنم. ادامه دارد... نظرات شما عزیزان: برچسبها: امام رضا (ع) [ سه شنبه 22 فروردين 1396 ] [ 10:13 ] [ مریم محمدی ]
[
|
درباره وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک های مفید
برچسب ها
امام رضا (ع) (31)
امام رضا (30)
امام رضا(ع) (27)
میلاد نور (13)
امام رئوف (7)
یا معین الضعفاء (4)
شهادت (3)
امام ريوف (3)
میلاد امام رضا (2)
آرشيو مطالب
لینک های مفید
امکانات وب
حذف لینک مخفی ما حرام بوده و عواقب اخروی خواهد داشت ❊✺ (کد صوتی ولادت امام رضا(ع ✺❊ ذکر روزهای هفته
| ||||||||||||||||
|