السلام علیک یا سلطان خراسان کرامات امام هشتم
|
اگر خدا بخواهد ... نام شفايافته : داوود سعيدي نوع بيماري : سرطان خون – جانباز شيميايي در بيداد كوچ و هجرت بي بازگشت ياران سفر كرده ، او تنها مانده با غم ، وزخمي به تن، و اندوهي به دل . غريب و بي كس و بيمار . قلبش مالامال اندوه هجر دوستان ، و تنش اسير دردي جانكاه كه به جانش افتاده و او را از درون مي كاهد. چه بايد كرد با اين رنج مضاعف ؟ آيا اميدي به طلوع صبح شادي هست؟ در نگاهش تمنايي از اميد موج مي زد و انديشه اش ، مملو از آرزوي شفاست. وه چه آرزوي گنگ و مبهمي . آيا به سلامتي دوباره اش نويدي هست؟ آري . صدايي در درونش فرياد می زند : - اگر خدا بخواهد . خدا مي خواهد . او بنده خوبش را دوست دارد . بنده اي كه به راه او رفته و در راه او زخم برداشته است . پس نبايد نااميد باشد، چون نااميدي مرگ است . با دلي پر اميد می انديشد : - اگر خدا بخواهد ، نيستي هست مي شود . سياهي ، سپيد و زمستان به بهاري سبز تبديل خواهد شد . همچون معجزه طلوع بامداد ، كه شب تيره و سرد را به روزي روشن و گرم مبدل مي سازد . آري..... اگر خدا بخواهد ، صبح اميد در زندگي من خواهد دميد و پري خاطره ام از راه رسیده و مژده شفا را برايم ارمغان مي آورد . اگر خدا بخواهد، فرشته شفا درب خانه ام را خواهد كوبيد و گل سلامتي را در باغچه تن رنجورم خواهد كاشت . آري . اگر خدا بخواهد . با اين آرزو به خواب آرامی فرو رفت . *** از همه غنايم حمله ، تفنگ سمينف دوربين دار نصيبش شد ، آنرا حمايل دوش كرد و انديشيد كه چند تن از دوستانش را به شهادت رسانده است ؟ آخرينش « باقر » بود كه لحظاتي قبل ، يكي از گلوله هاي همان تفنگ وسط پيشاني اش را شكافت ، كاسه سرش را دو نيم كرد و مغزش را بر روي لباس او پاشاند . تفنگ را از آغوش سرباز عراقي كه بدنش هنوز گرم بود ، بيرون كشيد ، آنرا حمايل كرد و از خاكريز تصرف شده دشمن بالا رفت . لوله اسلحه همچنان گرم بود . آيا او قاتل باقر ، تازه داماد گردان كميل بود ؟ چشمانش از نفرت پر شد . بر تاج خاكريز نشست و سنگر دشمن را نشانه گرفت . از دوربين تفنگ سمينف به غنيمت گرفته از دشمن ، سر سرباز عراقي را با نوك مگسك ميزان كرد . فقط كافي بود ماشه را بچكاند تا كاسه سر سرباز منفجر گردد . انگشتش را به آرامي بر روي ماشه لغزاند . نشانه گيري اش را دقيق كرد و خواست ماشه را بچكاند ، كه سرباز عراقي رو چرخاند و پارچه سفيدي را به نشانه تسليم بالا برد . داوود انگشتش را از ماشه برداشت . پشت به خاك داد و چشمانش را از آبي آسمان پر كرد . ناگهان بويي مشمئز كننده مشامش را آزرد و فريادي مسلسل وار را شنید که پشت سر هم تكرارمی كرد : - ماسك بزنين . شيميايي زدن . برگردين عقب . شيميائيه . شيميائي....... سرفه اش گرفت . از جا برخاست ، ماسكش را به صورت زد و به سمت عقب دويد . چند قدمي بيشتر دور نشده بود كه صداي ناله خفيفي را شنيد . از رفتن ماند . برگشت و نگاهش را به سمت سنگري كه صداي ناله از آن مي آمد ، چرخاند . جوان رزمنده اي در درون سنگر افتاده و تركش خمپاره اي پايش را از زانو قطع كرده بود. جوان از شدت درد به خود مي پيچيد و كمك مي خواست . داوود به سويش شتافت ، ماسك را از صورتش باز كرد و به صورت جوان زد . او را بر دوش كشيد و با سرعت از ميانه دود و آتش خمپاره شيميايي دشمن گذشت . *** چند گاهي است كه دلش براي خودش تنگ شده است ، براي خود بسيجي اش ، براي چفيه اش ، براي لباس سربازی اش ، براي خاكريز و سنگر و گوني و خاك . براي شهيد باقر . شهيد ..... بد جوري خودش را گم كرده است . خود بسيجي اش را . مدتي است كه ديگر حتي احوالش را هم نمي پرسد، سراغش را نمي گيرد . در دريايي غرق شده است ،كه امواج بي محابا مي تازند و او را با خود به سنگلاخها مي كوبند . به قعرمي كشانند و هر چه فریاد می زند , صدايش به جايي نمي رسد . كسی صدايش را نمي شنود ، حتي خودش. گم شده است . گم ... گم تر ، ناشناس ... ناشناس تر.... دلش براي بسيجي بودن تنگ شده است ، براي چفيه ، سپيد بودن ، بي لك بودن . براي لباس بسيجي ، بي رنگ بودن ، خاكي بودن . براي لباس پلنگي ،شجاع بودن ، پرخروش بودن . برای الله اكبر گفتن ، برای آرپي جي زدن . تخريب چي بودن . تك تيرانداز شدن . براي شناسايي ، كمين. نفوذ . تك ، پاتك . براي رفتن روي مين .از من گذشتن و به ما انديشيدن . آه .... چقدر اين واژه ها امروز گمنامند . دلش براي جبهه تنگ شده است . براي رفاقت های بی قل و غش . کو؟ کجاست ؟ چرا هر چه بيشتر مي گردد، كمتر مي يابد . از ته دل فرياد مي زند : خدا...... و از آسمان صدايي بگوش مي رسد . گويي كسي او را به نام مي خواند : - داوود ؟.... صداي كيست ؟ چقدر آشناست . صاحب صدا را مي شناسد . باقر است . هم او كه با تير مستقيم سمينف دشمن در خون غلتيد و شهيد شد . و حال، او را به نام مي خواند . عجيب است مگر باقر شهيد نشده است ؟ چرا . خودش او را ديد كه شليك يك سمينف دشمن ، پيشاني اش را شكافت و مغزش را بر لباسهاي او پاشاند . پس اين صدا از آن كيست ؟ به سمت صدا بر مي گردد و ناباورانه او را در برابرنگاهش مي بيند . غير قابل باور است . شهيدي به ديدن او آمده است .با شتاب به سويش مي رود و سلام مي كند . باقر سلامش را پاسخ مي دهد و مي گويد : - برايم دعابخوان. دلم براي دعا خواندن تو تنگ شده است . داوود مي گويد : من براي همه روزهاي ديروز دل تنگ شده ام . باقر مي گويد : آمده ام تا دلتنگي هايت را از بين ببرم . و مي گويد: مي خواهم ترا به روزهاي خوب ببرم . روزهايي كه نام بسيجي ، افتخار هر جوان بود . راستي چرا حالا.... ؟ - از حالا نگو . مرا با خود به گذشته ببر . به روزهاي خوب بي رنگ بودن . يكرنگ بودن . من از اين دنياي رنگي متنفرم . - پس بخوان . دعا بخوان . - الهم اني اسئلك .... پژواك صداي خود را مي شنود كه در فضاي حرم طنين انداخته است . - يا من اسمه دواء و ذكره شفا..... شب پرده سیاهش را بر تاقدیس روز کشیده و آسمان بزمي با ستارگان آراسته و ماه چون عروسي حريرپوش در حجله شب به انتظار داماد صبح نشسته است . زمزمه دعا و ذكر و قرآن ، هاله ای از معنویت و عشق را بر فضاي حرم گسترانده و داوود در اين فضاي روحاني ،كنار ضريح پنجره فولاد نشسته و دعا مي خواند . مردي روبرو با او مي ايستد : - برخيز . - چرا ؟ - تو شفا گرفته اي. برخيز و برو . - شما كيستيد ؟از كجا مي دانيد ؟ مرد بي آنكه حرفي بزند دور مي شود . داوود چشمانش را باز مي كند و نگاهش را به دنبال مرد به هر سو مي چرخاند . اما به جز دخيل بستگان پشت پنجره فولاد ، كسي در آن حوالي نيست . *** هجدمين روز پاييز است . آفتاب كمرنگ غروب ، از پس شاخساران بلند سپيدار ها بر زمين مي تابد . تنها صداي وزش آرام نسيم شنيده مي شود كه در لابلاي برگهاي زرد و خشك سپيدارها مي خزد و گاه بگاه برگي را از شاخساري جدا مي كند و رقص كنان بر زمين فرو مي افكند. زمين از بارش برگهاي پاييزي ، تن پوشي زرد به تن كرده است . چنانكه اگر رهگذري از دور بيايد ، صداي آهنگ خورد شدن برگهاي خشك، در زير گامهايش بخوبي شنيده مي شود . كلاغي پير در دورتر ها قار قار مي كند . دسته اي گنجشك جيك جيك كنان بر درختي مي نشينند و دهها برگ را بر زمين مي ريزند . صداي خش خش له شدن برگهاي خشك در زير گامهاي كسي شنيده مي شود . داوود رو برمي گرداند و رفتگر پير را مي بيند كه از دور پيش مي آيد و برگها را جارو مي كند . مرد به او مي رسد . - سلام جوان . برگشتي ؟چي شد ؟ شفا گرفتي ؟ داوود در نگاه پر سوال مرد، شاد مي خندد . [ پنجشنبه پنجم آذر ۱۳۸۸ ] [ 17:59
نظرات شما عزیزان: برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 10:2 ] [ مریم محمدی ]
[ |
|