اسلایدر

السلام علیک یا سلطان خراسان

السلام علیک یا سلطان خراسان
کرامات امام هشتم
قالب وبلاگ

-

 

گره وا شده

نام شفا یافته : اکرم پاکدل

 

 

 

نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا .

تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376

پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید :

 - کجا رفت؟

- کی؟

- اون آقا .

- کدوم آقا ؟

 - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که  تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود  .

- خواب دیدی دخترم . خیره انشااله .

- آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم .

او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم :

 - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟

-  تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید :

- از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟

 گفتم :

-  پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم .

آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت :

- حالا برو . تو دیگه خوب شدی .

با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم :

- تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟

دیدم او رفته است .

گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟

خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون  نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی  که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست  . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت :

 - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست .

با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم  بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت :

- یعنی ممکنه ...؟

اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست .  من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم .

***

شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه  مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول  بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم .

خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم  و او را به آغوش گرفتم :

- چی شده اکرم ؟

- پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه .

***

زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که  من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم.

 زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم  . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید :

- چند وقته به این درد مبتلاس ؟

من پیشدستی کردم و جواب دادم :

- تا امروز هیچ خبری از درد نبود .

و شوهرم نگران پرسید :

- مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟

دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت :

- این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده .

از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که  می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم  . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید:

 - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن .

دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت :

 - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه  .

- چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟

- توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین .

همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد :

 - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم :

- خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام .

***

بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم .

لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید :

- داری گریه می کنی مامان ؟

- نه مادر . چیزی نیست .

- چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم .

نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد :

- یا امام رضا (ع) ادرکنی .

تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم .

- یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم .

***

 ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند .

شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید .

 – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون .

چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم .

وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید :

 - کجا رفت؟.......

[ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸

گره وا شده

نام شفا یافته : اکرم پاکدل

نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا .

تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376

پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید :

 - کجا رفت؟

- کی؟

- اون آقا .

- کدوم آقا ؟

 - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که  تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود  .

- خواب دیدی دخترم . خیره انشااله .

- آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم .

او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم :

 - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟

-  تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید :

- از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟

 گفتم :

-  پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم .

آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت :

- حالا برو . تو دیگه خوب شدی .

با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم :

- تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟

دیدم او رفته است .

گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟

خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون  نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی  که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست  . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت :

 - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست .

با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم  بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت :

- یعنی ممکنه ...؟

اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست .  من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم .

***

شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه  مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول  بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم .

خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم  و او را به آغوش گرفتم :

- چی شده اکرم ؟

- پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه .

***

زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که  من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم.

 زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم  . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید :

- چند وقته به این درد مبتلاس ؟

من پیشدستی کردم و جواب دادم :

- تا امروز هیچ خبری از درد نبود .

و شوهرم نگران پرسید :

- مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟

دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت :

- این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده .

از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که  می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم  . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید:

 - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن .

دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت :

 - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه  .

- چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟

- توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین .

همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد :

 - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم :

- خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام .

***

بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم .

لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید :

- داری گریه می کنی مامان ؟

- نه مادر . چیزی نیست .

- چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم .

نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد :

- یا امام رضا (ع) ادرکنی .

تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم .

- یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم .

***

 ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند .

شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید .

 – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون .

چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم .

وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید :

 - کجا رفت؟.......

[ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸ ] [ 5- گره وا شده

گره وا شده

نام شفا یافته : اکرم پاکدل

نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا .

تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376

پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید :

 - کجا رفت؟

- کی؟

- اون آقا .

- کدوم آقا ؟

 - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که  تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود  .

- خواب دیدی دخترم . خیره انشااله .

- آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم .

او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم :

 - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟

-  تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید :

- از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟

 گفتم :

-  پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم .

آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت :

- حالا برو . تو دیگه خوب شدی .

با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم :

- تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟

دیدم او رفته است .

گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟

خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون  نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی  که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست  . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت :

 - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست .

با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم  بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت :

- یعنی ممکنه ...؟

اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست .  من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم .

***

شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه  مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول  بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم .

خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم  و او را به آغوش گرفتم :

- چی شده اکرم ؟

- پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه .

***

زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که  من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم.

 زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم  . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید :

- چند وقته به این درد مبتلاس ؟

من پیشدستی کردم و جواب دادم :

- تا امروز هیچ خبری از درد نبود .

و شوهرم نگران پرسید :

- مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟

دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت :

- این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده .

از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که  می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم  . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید:

 - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن .

دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت :

 - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه  .

- چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟

- توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین .

همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد :

 - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم :

- خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام .

***

بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم .

لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید :

- داری گریه می کنی مامان ؟

- نه مادر . چیزی نیست .

- چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم .

نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد :

- یا امام رضا (ع) ادرکنی .

تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم .

- یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم .

***

 ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند .

شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید .

 – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون .

چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم .

وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید :

 - کجا رفت؟.......

[ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸ ] [ 5

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: کرامات امام رضا(ع)
[ سه شنبه 2 شهريور 1395 ] [ 9:50 ] [ مریم محمدی ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.... السلام علیک یا سلطان خراسان... آن دل كه به ياد تو نباشد، دل نيست قلبى كه به عشقت نتپد جز گِل نيست آن كس كه ندارد به سر كوى توراه، از زندگى بى ثمرش حاصل نيست.. یا امام رضا مددی......................
نويسندگان
لینک های مفید
لینک های مفید
امکانات وب

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:






حذف لینک مخفی ما حرام بوده و عواقب اخروی خواهد داشت

 السلام علیک یا سلطان خراسان

http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1392/3/23/1213017_607.mp3&autostart=1&autoreplay=0&showtime=1&volume=70&volumecolor=0xD4D40D&equalizercolor=0x000000&theme=violet" />

❊✺ (کد صوتی ولادت امام رضا(ع ✺❊

ذکر روزهای هفته
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

کد تقویم

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

دريافت كد دعاي فرج