السلام علیک یا سلطان خراسان کرامات امام هشتم
|
از سری داستانهای شفایافتگان حرم دوست
۱ شوق پرواز
نام شفایافته : مختار عزتی .نوع بیماری : سکته مغزی ( فلج نیمه بدن ) .تاریخ شفا : 10 / 7 / 1370
صداي ميوه فروش درفضاي كوچه پيچيد . - آهاي سيب سرخ ... انارقند دارم ... بدو . زني در آستانه درمنزلي چادرش را به سركشيد و ميوه فروش را صدا كرد : - آهاي مشهدي مختار وايستا. مختار گاري ميوه اش را كنار خيابان نگه داشت . دستي به كمرخسته اش گذاشت و چند بار با نوك انگشتانش گودي كمررا فشرد تا خستگي اش كاهش يابد . بعد كلاهش را از سر برداشت و با دستمال بزرگي كه دور گردنش آويخته بود , عرق از پيشاني اش پاك كرد زن به او كه رسيد پرسيد : - سيبا چنده ؟ - سيب سرخه آبجي . كيلويي بيست تومن . زن معترض غريد : - باز هم گرونش كردي مشهدي مختار؟ تا ديروز كيلويي پونزده تومن بود ! مشهدي قيا فه حق به جانبي گرفت وگفت : - تقصير ما چيه ؟ گرون مي خريم , گرون هم مي فروشيم . باوركنید هيجده تومن خريدشه. دو تومان سود ما حلال . زن از زير چادر زنبيل دستي كوچكي را درآورد و در حالي كه زيپ كيف دستي اش را بازمي كرد گفت : - پنج كيلو ازدرشتاش برام سوا كن . مهمون دارم . درهمان حال يك اسكناس صد توماني ازكيفش در آورد وآنرا داخل ترازوي مشهدي مختارگذاشت .. مختار اسكناس را برداشت و آن را داخل دخل انداخت و درحاليكه كفه ترازو را به زير سيبها مي زد , خطاب به زن گفت : - خاطرت جمع با شه آبجي . سيبش درشت وريز نداره, شيرينه . كفه ترازو را روي میزان قرارداد وسنگ پنج كيلويي را برداشت تا بركفه ديگرترازو بگذارد كه يكباره حالش بهم خورد . سرش گيج رفت وسوزشي درقفسه سينه اش پيچيد . نفسش بند آمد وبرروي گاري افتاد . گاري درشيب ملايم جاده به راه افتاد و هيكل مختار در پس حركت آن برروي زمين افتاد . زن جيغي كشيد ومردم را به كمك طلبيد . گاري كمي دورتربا تيرچراغ برق برخورد كرد وازحركت ايستاد . چند مرد به سمت مختاردويدند واورا اززمين بلند كردند . خورشيد آرام آرام دردل امواج آبي فرو مي رفت وسرخي اش آبي دريا را به شطي از خون تبديل مي كرد. موجي پاي مختاررا به نوازش گرفت . حس كرد زمين زيرپاهايش حركت مي كند . دريا را ديد كه ازوسط شكاف برداشت و دو نيم شد .راهي دربرابرش هويدا گردید تا آن سوي ساحل . گويي كسي اورا به راه مي خواند . قدم به شكاف امواج گذاشت و پيش رفت . آنقدر جلو رفت كه ديگر ساحل را به چشم نمي ديد . هرسوي ازنگاهش فقط امواج پر تلاطم دريا بود كه با غروب خورشيد سرخي خود را به سياهي داده بودند . بيم وهراس بروجودش مستولی شد . خواست برگردد كه ناگهان دربرابرش تشعشع نوري زلال را يافت . به سوي نور دويد .كمي كه نزديكترشد درميانه نور بارگاهي را ديد , غرق درنور وروشنايي . پر تلالو وزيبا. جلو دوید . بارگاه را شناخت. مشتاقانه فرياد زد : - يا امام رضا (ع) ***
- مختار ؟ مختار؟ كسي اورا صدا مي زد . چشمهايش را بازكرد . برادرش را دركنارش ديد . - تويي غفار ؟ اينجا چه مي كني ؟ ما كجا هستيم؟ غفار سعي كرد مختار را به آرامش دعوت كند . مختار نگاهش را به چهارسوي اتاق چرخاند وپرسيد : - من كجا هستم ؟ - تو دربيمارستان هستي برادر... خدا را شكر كه به هوش آمدي . راستي داشتي با خودت حرف مي زدي ؟ خواب مي ديدي؟ شنیدم که امام رضا(ع) را صدا مي زدي ؟ مختار نگاهش را به سقف دوخت و آرام ناليد : - آره . خواب ديدم . چه خواب خوبي. كاش هرگز بيدارنشده بودم . *** آسمان آبي آبي است . به رنگ دريا . پاك وزلال . بي هيچ لكه ابري . درياي پرخروش زائرين درميان صحن حرم موج مي زند . مختار نيز خودش را به دل امواج مي سپارد و در درياي جمعيت ملتمس گم مي شود . با عبور آرام امواج , خود را در برابر ضريح پنجره فولاد مي بيند . بر شبكه هاي ضريح پنجه مي زند . چشمانش را مي بندد و مرغ دلش را به پرواز در مي آورد . به ياد مي آورد كه پس از آن رويا , تصميمش را قا طع گرفت , تابراي شفا خواهي به مشهد بيا يد . حالا او درمشهد و كنار ضريح پنجره فولاد ايستاده است . و شفايش را از خداوند بزرگ , با توسل به امام هشتم (ع) تمنا دارد. احساس مي كند , دستي دست او را مي گيرد . چشمانش را که باز مي كند . كودكي مقابل او ايستاده است . كودك از وی مي خواهد تا وارد حرم شود . مختاربه دنبال كودك به حرم مي رود . نزديك ضريح امام (ع),می ایستند . كودك با اشاره دست , نقطه اي را نشان مي دهد و می گوید : آنجا را براي شما نگه داشته ايم . بنشينيد تا پدرم به ديدنتان بيا يند . دركنارضريح امام رضا (ع), درست بالاي سر حضرت يك جاي خالي ديده مي شود . جايي به اندازه نشستن يك نفر . مختارمي نشيند و ملتهب و نگران به انتظار مي ماند . لحظاتي بعد دوباره كودك برمي گردد . - پدرم الان به عيادتتان مي آیند. مختار مي پرسد : - پدرتان کیست آقا ؟ كودك لبخندي زده مي گويد : - مگر شما ازراه دوري به زيارت نيامديد ؟ مختاربا شوق مي گويد : - چرا از راه خيلي دوری آمدم . ازهشتپر طوالش. كودك به ميانه جمعيت اشاره مي كند وخطاب به مختارمي گويد : - آمدند . پدرم براي عيادت شما آمدند . مختار به سمت اشاره کودک نگاه می کند . از تعجب خشکش می زند . - خدایا خواب می بینم؟ يا بيدار هستم ؟ در باورش نمی گنجد که امام , خود به ديدار او بیایند. سرا سيمه ازجا برميخيزد وبه احترام آقا مي ايستد . كودك جلو مي دود و دست پدر را كه رداي سبزي برتن دارند وصورتشان چون خورشید , درخشان است , مي گيرد . با پدر به سوي مختارپيش مي آيند ... مختار جلو مي دود و دست آقا را مي بوسد . - سلام آقا . جانم به فدايتان . شما براي ديدن من آمده ايد ؟ شرمنده ام كرده ايد مولا . مرد سبز پوش دستي به سروسينه مختار مي كشد و زيرلب آرام زمزمه مي كند . - وقتي تو اين همه راه را براي زيارت من آمده اي . مطمئن باش كه من هم براي عيادت تو خواهم آمد . زمزمه امام (ع) روحاني بخش است . بسان آهنگ موسيقي خوشنواز آبشاران . همچون پيچش نسيم درلابلاي درختان سربه فلك كشيده جنگل . همچون نغمه زيباي پرندگان در جنگل . بسان ترنم بازي موج با سنگلاخ هاي سا حل دريا .گويي لطافت اين موسيقي , خستگي را از تن مختار مي تاراند . سبك مي شود . چونان پرنده ای , شوق پرواز دارد . باده حضور مولاي سبزپوش او را به عالمي از خلسه و مدهوشي مي برد . ديوانه حضور يار مي گردد. جمعيتي كه گرداگرد او و امام را گرفته اند, صلوات مي فرستند . صداي صلوات مختار را به خود مي آورد . چشم که می گشاید خود را دركنار ضريح پنجره فولاد می بیند .از مرد سبزپوش و آن كودك زيبا , خبري نيست. با خود مي انديشد : آيا رويایی را كه ديده ام واقعيت است ؟ آيا شفايم را از آقا گرفته ام ؟ خودش را به پنجره فولاد مي چسباند وازته دل مي گريد . ناگهان دستي برشا نه اش مي نشيند . مختار ملتهب به عقب برمي گردد . برادرش درقاب نگاه اوجاي مي گيرد . غفار با نگاهي پرازاشك اورادرآغوش مي گيرد : - خواب ديدم مختار. يك خواب خوب . - توهم ؟ - آري برادر . خواب ديدم كه مولايي سبزپوش ونوراني به عيادت تو آمده اند . - من هم چنين رويا یي ديدم . - پس تو .... تو شفا گرفته اي ؟ - نمي دانم ..... . اما هيچ دردي حس نمي كنم . ديگربدنم بي حس نيست . هردو دستهايشان را برشبكه پنجره فولاد حلقه مي بندند . پيشاني برپنجره مي كوبند وازته دل مي گريند . گريه شوق . گريه شكر. وه که گریه چه صفایی دارد . [ پنجشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۸۸ نظرات شما عزیزان: برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 9:41 ] [ مریم محمدی ]
[ |
|