السلام علیک یا سلطان خراسان کرامات امام هشتم
|
عطر و بوی بارگاه منور رضوی در نمایشگاه رسانه های دیجیتالآستان قدس رضوی با حضور در دهمین نمایشگاه رسانه های دیجیتال، خدمات گوناگون این نهاد در فضای مجازی را در معرض دید علاقه مندان قرار داده است. 1395/8/4 سه شنبهبه گزارش آستان نیوز، در این نمایشگاه که تا پایان این هفته در مصلی امام خمینی(ره) تهران پذیرای علاقه مندان خواهد بود، امکان زیارت آنلاین بارگاه منور حضرت رضا(ع) از طریق سایت رضوی تی وی برای بازدید کنندگان فراهم شده است. برچسبها: امام رضا(ع) [ جمعه 7 آبان 1395
] [ 16:42 ] [ مریم محمدی ]
[ پیوند قیام عاشورا و قیام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)اگر امامى نباشد، مردم از عبادت غیر خدا ایمن نمی مانند؛ چون امام حافظ دین و عقاید مذهبى مردم است و اگر امام نبود، خرافه ها و بدعت ها در بین مردم رایج و انحراف و گمراهى فراگیر مى شد. امروزه نیز زمین ... با مطالعه در احوال امام حسین (علیه السلام) و امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)، به شباهت هایی دست می یابیم؛ چنان که می توان گفت قیام هر دو بزرگوار، سنّت الهی است: امام حسین (علیه السلام) با نثار تمام هستی خود، در کنار یاران وفادارش اسلام محمدی را زنده کرد و حضرت مهدی با قیام خود به خونخواهی جدّش حسین (علیه السلام) می آید و خود را منتقم خون خدا معرفی می کند. حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) با قیام خود و تشکیل حکومت عدل جهانی، بر ستمگران جورپیشه چیره می شود. این همان بشارت تخلف ناپذیری است که در قرآن و سنّت آمده است.
اگر به درک حقیقی از واقعۀ عاشورا برسیم، خواهیم فهمید که چرا ائمه (علیهم السلام) پس از شهادت امام حسین (علیه السلام) به زنده ماندن یاد عاشورا تأکید کرده اند. می توان یکی از دلایل آن را در زیارات و ادعیۀ رسیده از امامان معصوم (علیهم السلام) جست و جو کنیم. اینکه ائمۀ اطهار (علیهم السلام) در بسیاری از دعاها، حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را قائم آل محمد (علیهم السلام) یا منتقم خون امام حسین (علیه السلام) معرفی کرده اند، در واقع زمینه سازی برای حکومت جهانی مهدوی است. در واقعۀ عاشورا عده ای که با قلوبی مهر و موم شده، به دشمنی با خاندان پیامبر (صلی الله علیه و آله) برخاسته بودند، فجایعی را رقم زدند که تاکنون در هیچ واقعۀ تاریخی مانند آن اتفاق نیفتاده است. اینجاست که می توان گفت حرکت در سایۀ امامت راه گشاست و هر راهی غیر از راه معصومان (علیهم السلام) بیراهه است.
در سخنی از امام سوم (علیه السلام) به یارانش چنین می خوانیم: «أیهَا النَّاسُ إنَّ اللهَ جَلَّ ذِکرُهُ ما خَلَقَ إلَّا لِیعْرِفُوهُ فَإذَا عَرَفُوهُ عَبَدُوهُ فَإذَا عَبَدُوهُ اسْتَغْنَوْا بِعِبادَتِهِ عَنْ عِبَادَهِ مَنْ سِوَاهُ»؛ ای مردم، خداوند عزّ و جلّ بندگان را نیافرید، مگر برای اینکه او را بشناسند و هنگامی که او را شناختند، عبادتش کنند و زمانی که او را عبادت کردند، از پرستشِ جز او بی نیاز می شوند. مردی عرض کرد: «یا بْنَ رَسُولِ اللهِ بِأبِی أنْتَ و امِّی فَمَا مَعْرِفَةُ الله»؛ ای پسر رسول خدا، پدر و مادرم فدایت! معرفت و شناخت خدا چیست؟ سید الشهدا (علیه السلام) فرمود: «مَعْرِفَهُ أَهلِ کُلّ ِزَمَانٍ إِمَامَهُمُ الَّذِی یجبُ عَلَیهِمْ طَاعَتُهُ»؛ شناخت، آن است که مردمِ هر روزگار، امام و پیشوایی را که اطاعتش بر آنها واجب است، بشناسند. [1] شیخ صدوق (رحمه الله) پس از بیان این روایت در علل الشرایع، توضیح داده است که: «شناختِ اهل هر روزگار از امام زمانِ خودشان؛ یعنى بدانند که خداوند هیچ زمانى را از وجود امام معصوم (علیه السلام) خالى نمی گذارد؛ زیرا اگر امامى نباشد، مردم از عبادت غیر خدا ایمن نمی مانند»؛ چون امام حافظ دین و عقاید مذهبى مردم است و اگر امام نبود، خرافه ها و بدعت ها در بین مردم رایج و انحراف و گمراهى فراگیر مى شد. امروزه نیز زمین از حجت الهی خالی نیست و اگر چه امام زمانِ ما در پس پردۀ غیبت به سر می برند، اما حفظ دین و عقاید مردم، بر عهدۀ علماست و طبق فرمودۀ شخص ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) ما موظف به پیروی از مراجع بزرگوار تقلید هستیم و در واقع این بزرگواران، حجت بر مردم هستند و امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف).
در زمان هر یک از ائمه (علیهم السلام) به دلایل مختلف، در حق امامت، اجحاف شده است که عمدۀ آن در اثر نبودِ معرفت و بصیرت به ایشان در میان مردم آن عصر بوده است؛ در صورتی که این بزرگواران می توانستند با داشتن یارانی همراه، در برابر حکومت جورِ زمانشان قیام کنند. این فرصت قیام بنا به شرایط حاکم بر جامعه در آن زمان، برای هیچ یک از امامان معصوم (علیهم السلام) تا به امروز اتفاق نیفتاده است؛ اما همۀ ایشان در سخنانشان این بشارت و نوید را داده اند که قیام مهدی موعود (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قطعی است و حکومت او، تنها حکومتی است که می ماند و درختی که هدف سلسلۀ امامان معصوم (علیهم السلام) است و آن را با رنج و مشقت فراوان نشانده اند، در زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) به بار می نشیند و ثمره اش کمال علم و معرفت در سایۀ حکومت سراسر عدل مهدوی است. در روایتی که مرحوم شیخ طوسی (رحمه الله) در «مصباح المتهجد» نقل کرده است، امام باقر (علیه السلام) به شیعیان فرموده اند که در روز عاشورا اینگونه دعا کنند و به یکدیگر تسلیت بگویند: «أعْظَمَ اللهُ أُجُورَنَا بِمُصَابِنَا بِالحُسین وَ جَعَلَنا وَ إِیاکُم مِنَ الطَّالِبِینَ بِثَارِهِ مَعَ وَلِیهِ الإمَامِ المَهدِی مِن آلِ مُحَمَّدٍ علیهم السلام» [2] با این مفهوم که: «خداوند ثواب های عزادار بودن ما برای مصیبت های امام حسین (علیه السلام) را زیاد کرده و ما و شما را در خونخواهی سید الشهدا (علیه السلام) در رکاب ولی خود، مهدی آل محمد (علیهم السلام) قرار دهد.»
شیعه معتقد است که حکومت جهانی مهدوی از دل واقعۀ عاشورا برخاسته است؛ چرا که همان اهدافی که حسین بن علی (علیهم السلام) در عاشورا دنبال می کرد، حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نیز همان ها را در زمان حکومت جهانی اش دنبال می کند. قرار است حکومت مهدوی همان پیام هایی را داشته باشد که دیگر ائمه (علیهم السلام) نیز داشتند. در زیارت ناحیۀ مقدسه، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) مرثیه سرایی جان سوزی برای امام حسین (علیه السلام) کرده است و [بر آن اساس نیز] انتقام خون امام حسین (علیه السلام) با امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) خواهد بود. در زمینۀ وضعیت عصر ظهور، در روایتی از امام حسین (علیه السلام) این طور آمده است که آن حضرت فرمود: «آنچه انتظار دارید، تحقق نمی یابد؛ جز زمانی که انزجار و نفرت از یکدیگر در شما رواج یابد؛ گروهی علیه گروهی دیگر شهادت دهند و همدیگر را لعن و نفرین کنند.» راوی پرسید: «چه چیزی در این زمان است؟» سید الشهدا (علیه السلام) در پاسخ فرمود: «همۀ خیرها در این زمان است؛ زیرا مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) خروج می کند و همۀ این زشتی ها را از میان برمی دارد.» [3] منبع : کتاب ماه دلدادگی، معاونت تبلیغات و ارتباطات اسلامی آستان قدس رضوی [ جمعه 7 آبان 1395
] [ 16:39 ] [ مریم محمدی ]
[ سیمای اخلاقی امام رضا (علیه السلام)
توانگران باید همیشه در حال تضرع باشند و از خدا بترسند و حقوق واجب شرعی شان را بدهند تا روزی مانند فقیران، مستحق زکات نشوند.» از ربا نهی می کرد و آن را عامل نابودیِ اموال می دانست.ربا را برای این حرام...
برچسبها: امام رضا(ع) [ جمعه 7 آبان 1395
] [ 16:37 ] [ مریم محمدی ]
[
بوي خوش مادر نام شفا يافته : هاجراسكندريان .۱۵ساله . اهل : نوده چناران . نوع بيماري : سكته . تاريخ شفا : 25/9/1375
مادر كه مرد ، چراغ شادي خانه ما خاموش شد . وقتی پيكر بي جانش را دردل خاك سرد گورستان جاي می دادند ، آرزو كردم كاش همراه وی درخاک می شدم و فراق و هجران مادر را نمی دیدم. به او وابستگی شدیدی داشتم . آنگونه که حتی یک روز هم نمی توانستم از وی جدا بمانم . اما چه کنم که خاك سرد گورستان , جسم مادرم را برای همیشه از نگاه گريانم پنهان کرد . همینکه خاک برجسم بی جان مادر ریختند, خود را بر مزارش افکندم و فریاد زدم : - نه . او را از من جدا نکنید .من بدون مادر می میرم .خواهش می کنم, دست نگهدارید . خاک نریزید. بگذارید یکبار دیگر او را ببینم . چند زن جلو دویدند و زیر بازوهایم را گرفتند , مرا از مزار مادر جدا کردند و با خود به کناری بردند. امامن همچنان فریادمی زدم و با صدای بلند می گریستم .بيكباره سوزشی در سینه ام حس کردم و دردی همه اندامم را فرا گرفت . سرم گیج رفت , چشمانم را پرده ای سیاه پوشاند و دیگر چیزی نفهمیدم . وقتي به هوش آمدم , دربيمارستان بودم . پدربا لباس سياه عزاي مادر, بربالينم نشسته بود و آرام می گریست . خواستم از جا بر خیزم , اما نتوانستم . آمدم حرفی بزنم , زبانم بند آمده بود . پدرکه متوجه حالات من شد , اشکهایش را پاک کرد, به زور لبخندی زد و با مهربانی گفت : - چیزی نیست . انشااله خوب می شی . فعلا باید استراحت کنی . من نيز چنین گمانی داشتم , اما چند روزی که گذشت, از حرفهای دکتر, و گریه های مداوم پدر , فهمیدم قضیه جدی تر از اين حرفهاست و فلج نيمه بدن و زبانی که قدرت تكلم خود را از دست داده است , دیگر خوب شدنی نیست . پس از چند روز ،از بيمارستان مرخص شدم, اما هیچ تغییری در احوالم پدید نیامده بود . هنوزهم به سختي قدم برمي داشتم و زبانم در اختیارم نبود.به محض آنکه از بیمارستان بیرون آمدیم , پدرم اتومبیلی را کرایه کرد و به سمت مشهد حرکت کردیم . يك حس دروني در من مي گفت : دراين سفرخير و بركتي نهفته است . با ديدن بارگاه ملكوتي امام (ع), بغضم تركيد و با دلی شكسته به درد دل با امام مشغول شدم . مي دانستم امام حرف دلم را مي شنود . پس او را واسطه قرار دادم تا از خدا بخواهد که سفره شفایش رادر خانه پر از امید دل من بگستراند . به استغاثه نشستم و دلم را دخيل عنایتش کردم . آنقدرگريستم تا خواب چشمانم را ربود ، در خواب , هاله اي از نور ديدم كه به سويم آمد و از ميان انوار درخشان , چهره اي مقدس و زيبا به رويم لبخند زد . آقايي سبز پوش با محاسني سفيد و زیبا , آرام و با طمانینه به من نزدیک شد و دست بر پیشانی ام گذاشت . گرمای کرخ کننده ای همه وجودم را پر کرد. صدایی از نور برخاست و با مهربانی گفت: - سلام دخترم . خوش آمدی . از من چه می خواهی ؟ به پايش افتادم و ملتمسانه گفتم: - : شفا می خواهم آقا . گریستم و ادامه دادم : - : يا امام رضا( ع), ترا به جان مادرت زهرا (س), شفایم بده. مگذار پدر پیرم غصه بخورد . غم فراق مادر او را درهم شكسته است , مگذار غصه بیماری من بیش از این خوردش كند . يا امام غریب, ترا به جان ..... هنوز مشغول استغاثه بودم و با امام(ع) درد دل مي كردم , كه صدايي دوباره از میان نور بگوش رسید ، صدايي كه روح بخش و روحاني بود ، صدايي كه التيام بخش همه دردهايم شد : - : تو شفا گرفته اي . برخيز و برو . دلم لرزيد. آيا باور كنم ؟ آ يا شفا گرفته ام ؟ چشمانم را بازكردم و ملتهب و نگران , طناب نيازي را كه پدر بر شبكه هاي ضريح گره بسته بود ، كشيدم. طناب برمشبكهاي ضريح سرخورد و فرو افتاد . ازخوشحالي فريادي كشيدم . از جا برخاستم و به سوی پدر و خواهرم كه کمی آنسوتر در حال نماز و نیایش بودند دویدم .آنها شنيدند كه من با زبان خودم فرياد زدم : -: السلام عليك يا امام رضا (ع). السلام عليك يا ضامن آهو . ولوله اي برپا شد ، پدر با شادماني ازجا برخاست و به سوي حرم دويد ، خواهرسربرسجده نهاد و با صدای بلند گریست . من درحلقه زائران عاشق گم شدم ، گويي آغوش هزاران مادر بر روي من گشوده شد. آغوش هایی که بوي مادر داشت . وه که چقدر جاي مادرخالي بو [ جمعه 7 آبان 1395
] [ 16:34 ] [ مریم محمدی ]
[
رویای شیرین شفا
نام شفایافته : خانم ن – ب نوع بیماری : سرطان خون تاریخ شفا : 26/1/1383 سن در هنگام شفا : 33 ساله شغل : خانه دار اهل : آبادان – ساکن ماهشهر
زنگ ساعت یازده بار نواخت و با صدای کشدارش از خواب بیدارم کرد . اما نه ......, شاید این تصور اشتباه من بود که فکرمی کردم , عامل بیداری بی موقعم , صدای کشدار زنگ ساعت بوده است . من بعد از آنی که از خواب بیدار شدم , صدای ناقوس مانند ساعت را شنیدم و تعداد زنگهایش را شمردم ... یک ....دو ... سه ... , .... نه ... ده .... یازده . بله , درست یازده بار نواخت و من صدای هر یازده زنگ ساعت را بصورت واضح شنیدم و نعداد آن را شمردم . پس زمانیکه ساعت به صدا در آمده بود, من بیدار بودم. آهان... حالا به خاطر آوردم . من تشنه بودم و عطش بر لبهایم نشسته بود, طلب آب کردم . مردی خوش چهره را دیدم که از سمت سقاخانه به سویم می آمد و پیاله ای آب در دست داشت . آب را به من تعارف کرد . پیاله را از دستش گرفتم و در چهره اش دقیق شدم . عجیب بود . مرد چهره ای نداشت و صورتش همه نور بود . از فرط عطش , پیاله آب را لاجرعه سر کشیدم و از مرد تشکر کردم . تنها لبخندی زدکه آرامشی در وجودم پدید آورد . مرد رفت و با رفتنش احساسی از سرما همه وجودم را پر کرد . انگار در رگهایم خونی سرد جریان یافته باشد , بدنم سرد سرد شده بود . از شدت لرز از خواب بیدار شدم و همزمان, ساعت حرم شروع به نواختن کرد . تعداد زنگهایش را شمردم . یازده بار نواخت . پس ساعت یازده شب بود . نگاهم را به اطراف چرخاندم . عده ای از دخیل بستگان حاجتمند و ملتجی , همچنان در خواب بودند و عده ای هم , مشغول نماز و راز و نیاز با خدا و التجا به امام (ع) . با آنکه نیمی از شب گذشته بود , اما فضای صحن , همچنان زنده و پر ازدحام بود . صدای ذکر و دعایی پر سوز, پره های گوشم را نوازش می داد . نگاهم را به سمت صدا چرخاندم . همسرم بود که با اشک دعا می خواند . - بیداری ؟ من پرسیدم و او نگاه خیسش را به سوی من چرخاند , لحظه ای در نگاهم مکث کرد و سپس پاسخ داد : - آره. خواب به چشام نمیاد . و پرسید : - تو چطور ؟ چرا بیداری ؟ - من .... من خواب عجیبی دیدم . - چه خوابی ؟ - خواب دیدم که تشنه ام . طلب آب کردم . مردی که صورتش نور بود و آستینهای بلندی داشت و قدش آنقدر بلند بود که گویی به آسمان می رسید , به سویم آمد و پیاله ای آب به من داد . در خواب , آب را نوشیدم و حالا که بیدار شده ام , احساس می کنم سیرابم . دیگه بر لبام عطشی نیست . بدنم تب ندارهو, و وجودم را دردی آزار نمیده . انگار آب شفا نوشیده ام . همسرم خوشحال شد و با همه چهره اش خندید . سپس بی آنکه بخواهد , یک نوع زاری و التماس با شکوه , مثل عجز اشک در چشمانش هویدا شد و آرام گریست . نگاهم را از نگاهش برگرفتم تا آسوده و راحت بگرید و سنگینی دردی را که با بیماری لاعلاجم , سالها در وجودش کاشته بودم , از سینه اش خالی کند . نگاهم را به آسمان دادم و به ستاره ها که نعش خاموش شب را بر دوش می کشیدند و با چشمکهای بی شماره شان , آسمان را به مجمعه ای پر نور مبدل کرده بودند . پس از گذر زمانی به سکوت میان من و او , خنجر صدای بغض آلودش , پهلوی سکوت را درید و نگاه مرا متوجه خود کرد . شوهرم درحالیکه اشکهایش را پاک می کرد , گفت : - فکر می کنی که رویای تو , رویای صادقانه باشه ؟ با تردید گفتم : - امیدوارم . دستهایش را بالا برد و زیر لب دعایی خواند .سپس به سمت من برگشت و با کلامی پر شتاب گفت : - پاشو و نماز بخون . اگه عنایت خدا بر تو نازل شده باشه , باید سجده شکر بجای آوری . از جا برخاستم و به سمت سقاخانه رفتم تا وضو بگیرم و سر به ستایش و ثنای خداوند , بر خاک بندگی او بنهم . نسیمی که از بالای گلدسته های حرم می وزید , بوی عود و عنبر داشت .
*** اوایل سال 82 بود که احساسی از ضعف و سستی بر من مستولی شد . به دکتر مراجعه کردم , و او دستور چند آزمایش داد . پس از آنکه آزمایش ها را انجام دادم و برگه های آنرا به نزدش بردم , لحظات زیادی را در سکوت گذراند و آنگاه , نگاه حیرانش را به من دوخت و خیلی قاطع گفت : - باید بستری بشید . البته نه در اینجا . چون امکانات این بیمارستان برای تشخیص و معالجه بیماری شما اندکه. باید به اهواز مراجعه کنین . در دلم درد و بدبختی را حس کردم . به گلویم عقده شد . توی دلم قورتش دادم و از دکتر پرسیدم : - مگر بیماری من چیه ؟ از زیر طاق بست ابروان سیاهش, نگاه محزونی به نگاه نومید من افکند و گفت : - هنوز کاملا مشخص نیست . باید آزمایش و بررسی بیشتری صورت بگیره . سپس قلم را برداشت و نامه ای نوشت و مرا به بیمارستان گلستان اهواز معرفی کرد . آنشب را تا صبح نخوابیدم و با افکاری مغشوش و در هم دست به گریبان شدم . آنقدر گریستم که چشمانم از شدت درد می سوخت . انگار سیخ داغ توی آن فرو کرده بودند . صبح که دمید , وقتی که خورشید محبت بی دریغش را با انوار طلایی خویش بر سر شهر ریخت , و همهمه یک روز نو , همه کوچه ها و خیابانها را پرکرد , بار و بنه سفر را بسته و با دلی مملو از تشویش و نگرانی , راهی اهواز شده بودیم .در اهواز دوباره مورد چند آزمایش دیگر قرار گرفتم و در نهایت دستور بستری شدن من در بیمارستان گلستان صادر شد . همسرم وقتی به بالینم آمد , گرفته و ملول می نمود . علتش را جویا شدم , پاسخ درستی نداد . خستگی را بهانه افسردگی و ملالش خواند و سعی مرد از پرسشهای دوباره من بگریزد . در نگاهش یک جور دلواپسی و هراس می دیدم . اما هر آنچه تلاش کردم که دلیلش را بیابم , نتوانستم . چند روزی را در بیمارستان سپری کردم , ولی در حالم هیچ تغییری صورت نگرفت . مرا به بیمارستان شفا, نقل مکان دادند , و در آنجا حقیقت تلخی بر من آشکار شد . از گفتگوی در خلوت و آرام همسرم با دکتر , پی بردم که مبتلا به بیماری لاعلاجی شده ام که نام منحوسش سرطان است . از دانستن این موضوع ناراحت شدم , ولی خودم را نباختم . می دانستم که خطرناکتر از بیماری , ترس از آن است . دوسال با درد و غم دست و پنجه نرم کردم . دو سالی که چون یک قرن گذشت . چنان پیر و شکسته و نحیف شده بودم , که خودم را در آینه نشناختم و از دیدن آن چهره لاغر و استخوانی و زرد , متحیر شدم . مرگ بدجوری داشت , چهره کریه اش را نشانم می داد . اما من تصمیم خودم را گرفته بودم .التجا به امامی که ناامیدی در درگاه مقدسش راهی ندارد . شوهرم با شنیدن این خبر , ذوق کرد . گویی که او هم در خلوت خویش, به این باور و انتخاب رسیده بود . *** ماه گرد و کامل , از برابر ابرهای تکه تکه و کوچک سان می دید و اتوبوس ما در گذری پر شتاب ازجاده ای سیاه و خیس از باران دوشینه , درختان کنار جاده را , چون خطی کشیده , از جلوی نگاه ما می گذراند . نگاهم را از بیرون کندم و به مسافرانی , که هر کدام با اندیشه ای و خیالی متفاوت و به قصد و نیتی گونه گون, راهی این سفر شده بودند , که من از آن ناآگاه بودم , خیره شدم . اندیشیدم : - اگر همه اینا , به خواسته ای و تمنایی راهی سفر شده و طلب شفایی داشته باشند , آه کدام سوزنده تر خواهد بود و امام (ع) , التجای کدامینشان را پاسخ خواهد داد ؟ از این اندیشه , توفانی از امید و یاس همه زوایای روحم را کاوید . مجموعه ای درهم و برهم از گویه ها و مویه ها شدم : - ای خدا , من هنوز خیلی جوونم . هر جوونی آرزو داره . زندگی رو دوست داره و دلش می خواد که به بخشی از هزاران آرزوهایش برسه . این بیماری همه آرزوهای منو تبدیل به یه خواهش و التماس کرده , و اون شفاست . آره , زخم این سینه پریش و پر درد رو , فقط یک مرهم لازمه , اونم عنایت و کرم توست. پس منو دریاب . از همانجا رو به سوی مشهد کردم و امام (ع) را واسطه و شفیع گویه هایم با خدا قرار دادم : - ای امام (ع) رئوف و مهربان , جز تو, به که التجا کنم ؟ غیر از تو , به که امید ببندم ؟ تو خود بگو چه کنم ؟ جز تو , به که روی بیارم که شفیع میون من و خدا باشه ؟ شب را تا به صبح با این گویه ها و مویه ها بیدار بودم و حتی پلک هم نزدم . وقتی که صبح می دمید و خورشید بر سر کوهها و تپه های بلند , خودش را نشان می داد . من از شدت خستگی به خواب رفته بودم . *** چشمم که به حرم افتاد , و به گنبد طلایی و گلدسته های بلندش , پر از شعف و شادمانی شدم . بی تامل به زیارت شتافتم و پشت پنجره فولاد نشستم و دلم را به امید عنایت و شفایش , به ضریح گره زدم . تا شب به انتظار نشستم و از ته دل گریستم . وقتی تاریکی بر بام شهر فرو می ریخت و بر دیوارها و شاخه های درختان سر می خورد و از حضور سیاهش همه جا را ظلمت فرا می گرفت , خستگی نیز در نگاه گریانم نشست و پلکهایم را روی هم نشاند . چه مدت زمانی در خواب بودم ؟ نمی دانم . اما رویایی عجیب مرا از خواب بیدار کرد . رویای شیرین شفا . برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ جمعه 7 آبان 1395
] [ 16:33 ] [ مریم محمدی ]
[ در انتظار یک معجزه
نام شفایافته: رقیه 16 ساله، اهل تبریز نوع بیماری: تشنج- اعصاب و روان تاریخ شفا: تابستان سال 1370
توی سرم صدا بود. مثل هوهوی باد. مثل عوعوی مداوم سگی ولگرد. مثل جیغ بلند و گوشخراش یک کودک. مثل صدای شکستن شیشه پنجره با توپ بچه های بازیگوش کوچه. مثل صدای ترمز ناگهانی یک ماشین. توی نگاهم شیاطین می رقصیدند. با کلاههای بوقی بزرگ. با صورتکهایی کریه و زشت. با چشمانی تیز و تند و قرمز. با صورتهایی پر از چین و چروک. با نگاههایی خیره و مات، مثل جغد. همیشه بعد ازشنیدن این صداها و دیدن رقص زشت شیاطین بود که غش می کردم و بر زمین می افتادم و کف از گوشه دهانم بیرون می زد. مادرم بر سرش می کوبید و پدر مرا به آغوش می کشید و تا بیمارستان می دوید. دیگر از شدت تکرار این بازی دردآور، خسته شده بودم. دلم برای خودم می سوخت. برای پدر و مادرم که با دیدن این صحنه مثل تکه یخی در برابر آتش، آب می شدند و می گریستند. آنها دیگر خوب فهمیده بودند که از دست دکتر و دوا و دعا نیز کاری ساخته نیست. مرا به دست تقدیر سپرده بودند و انتظار یک معجزه. مدتها بود که دیگر مرا به نزد دکتر هم نمی بردند. خوب می دانستند که از دست دکتر هم کاری بر نمی آید. وقتی تشنج می گرفتم، روبرویم می نشستند و با چشمهایی ملتهب به من می نگریستند و دست و پا زدن هایم را با گریه به تماشا می نشستند و تمام غمهای دنیا به دلشان می نشست. وقتی که حالم بهتر می شد و جنون از سرم بیرون می رفت، با عشق بغلم می کردند و با درد می گریستند. ماه محرم بود و هر سال ماه محرم باتفاق مادرم به مسجد می رفتیم، اما امسال بیماری من باعث شده بود تا همه محرم، مادر توی خانه بنشیند و اشک روضه امام حسین را در خانه و با نگاه به اوضاع درهم و آشفته دخترش بریزد. هر سال اواخر ماه صفر و طبق سنت همه ساله با هیئت مسجد محله مان به مشهد می رفتیم، اما امسال گویا این توفیق از ما صلب شده بود. از این بابت سخت ناراحت بودم و خودم را باعث به هم خوردن این سنت هرساله می دانستم. یک روز با پدر درد دل کردم و از او خواستم تا نذر هرساله اش در رفتن به مشهد را بخاطر بیماری من به هم نزند. پدر با نگاهی که خیس و بارانی بود به من نگریست و گفت: چگونه ترا تنها بگذارم و بروم؟ مادر که نشسته بود و دستهایش را زیر چانه اش داده بود و به صحبتهای من و پدر گوش می داد، وسط حرفمان دوید و خطاب به پدر گفت: من می مانم. تو برو. از این حرف دل پدر به درد آمد. سرش را تکیه دیوار داد و با درد نالید: اگر امام طلب کند با هم می رویم. از این حرف پر هراس شدم. انگار دلم را توی دستم مچاله کرده باشند. یعنی امام امسال ما را طلب نکرده است؟ یعنی من با بیماری ام سنت هر ساله سفر به مشهد را به هم زده ام؟ یعنی این بیماری باعث شده است که امام از ما رو بگرداند؟ هزاران آیا و اگر و چرا در ذهن بیمارم چرخید. ابتدا یک حس رخوت و سستی بر من مستولی شد و سپس سرمایی زمستانی زیر پوستم خزید و تنم را لرزاند. با آنکه در شهریور گرم بودیم، این حس سرما و لرز بعید می نمود. ولی انگار همراه با سرما چیزی سنگین شبیه به کوهی از یخ روی سینه ام چمباتمه زد. نگاهم پر آب شد. با صدای بلند فریاد زدم و از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. گویا حالم از بقیه اوقاتی که تشنج بر من مستولی می شد بدتر شده بود که پدر مرا به بیمارستان آورده بود. هنوز آن حس سرما در تنم بود. در حالیکه از شدت گرما عرق بر سر و رویم نشسته بود ولی می لرزیدم. پدر که متوجه نگاه بازم شد، جلو آمد و لبخند کدری روی لبهایش نشست. لبخندی که زود پرید و در هوا گم شد. پدر رویم را بوسید و عرق از پیشانیم پاک کرد. لبهایم به آرامی تکانی خوردند و نام پدر از میان آن بیرون آمد: بابا؟ ها دخترم. بگو. چرا نمی خواهی به مشهد برویم؟ بخاطر حال و احوال تو. من که نمی توانم دختر خوبم را با این وضع تنها بگذارم. ولی من دوست دارم به مشهد برویم. انگار کسی به من می گوید که با رفتن ما به مشهد حالم بهتر می شود. پدر گریست. سرم را به آغوش گرفت و با گریه گفت: باشد. می رویم. همراه با هیئت محله راهی مشهد شدیم. هر ساله و در عصر روز بیست و هشتم صفر، هیئت ما زنجیر زنان راهی حرم می شد. آن روز هم پدر دست مرا گرفته بود و درحالیکه همراه هیئت راه می رفتیم، او آرام می گریست. به صحن حرم که رسیدیم دوباره توی سرم صدا آمد. بدنم شروع به لرزیدن کرد و بر زمین افتادم. پدر را دیدم که مرا به آغوش کشید و توی صحن و در وسط هیئت روی زمین خواباند. چادرم را روی سرم کشید و با غصه در برابرم ایستاد و بر سینه کوفت. از پشت چادر که روی صورتم را پوشانده بود، پدر و زنجیر زنان هیئت را کدر و سایه وار می دیدم. انگار شوری عجیب در هیئت افتاده بود. صدای یا رضا رضای شان همه صحن را پر کرده بود. از میان همه آن فریادها و شیون ها و زمزمه ها صدایی واضح به گوشم آمد: برخیز دخترم...........
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ جمعه 7 آبان 1395
] [ 16:27 ] [ مریم محمدی ]
[
اگر خدا بخواهد ... نام شفايافته : داوود سعيدي نوع بيماري : سرطان خون – جانباز شيميايي در بيداد كوچ و هجرت بي بازگشت ياران سفر كرده ، او تنها مانده با غم ، وزخمي به تن، و اندوهي به دل . غريب و بي كس و بيمار . قلبش مالامال اندوه هجر دوستان ، و تنش اسير دردي جانكاه كه به جانش افتاده و او را از درون مي كاهد. چه بايد كرد با اين رنج مضاعف ؟ آيا اميدي به طلوع صبح شادي هست؟ در نگاهش تمنايي از اميد موج مي زد و انديشه اش ، مملو از آرزوي شفاست. وه چه آرزوي گنگ و مبهمي . آيا به سلامتي دوباره اش نويدي هست؟ آري . صدايي در درونش فرياد می زند : - اگر خدا بخواهد . خدا مي خواهد . او بنده خوبش را دوست دارد . بنده اي كه به راه او رفته و در راه او زخم برداشته است . پس نبايد نااميد باشد، چون نااميدي مرگ است . با دلي پر اميد می انديشد : - اگر خدا بخواهد ، نيستي هست مي شود . سياهي ، سپيد و زمستان به بهاري سبز تبديل خواهد شد . همچون معجزه طلوع بامداد ، كه شب تيره و سرد را به روزي روشن و گرم مبدل مي سازد . آري..... اگر خدا بخواهد ، صبح اميد در زندگي من خواهد دميد و پري خاطره ام از راه رسیده و مژده شفا را برايم ارمغان مي آورد . اگر خدا بخواهد، فرشته شفا درب خانه ام را خواهد كوبيد و گل سلامتي را در باغچه تن رنجورم خواهد كاشت . آري . اگر خدا بخواهد . با اين آرزو به خواب آرامی فرو رفت . *** از همه غنايم حمله ، تفنگ سمينف دوربين دار نصيبش شد ، آنرا حمايل دوش كرد و انديشيد كه چند تن از دوستانش را به شهادت رسانده است ؟ آخرينش « باقر » بود كه لحظاتي قبل ، يكي از گلوله هاي همان تفنگ وسط پيشاني اش را شكافت ، كاسه سرش را دو نيم كرد و مغزش را بر روي لباس او پاشاند . تفنگ را از آغوش سرباز عراقي كه بدنش هنوز گرم بود ، بيرون كشيد ، آنرا حمايل كرد و از خاكريز تصرف شده دشمن بالا رفت . لوله اسلحه همچنان گرم بود . آيا او قاتل باقر ، تازه داماد گردان كميل بود ؟ چشمانش از نفرت پر شد . بر تاج خاكريز نشست و سنگر دشمن را نشانه گرفت . از دوربين تفنگ سمينف به غنيمت گرفته از دشمن ، سر سرباز عراقي را با نوك مگسك ميزان كرد . فقط كافي بود ماشه را بچكاند تا كاسه سر سرباز منفجر گردد . انگشتش را به آرامي بر روي ماشه لغزاند . نشانه گيري اش را دقيق كرد و خواست ماشه را بچكاند ، كه سرباز عراقي رو چرخاند و پارچه سفيدي را به نشانه تسليم بالا برد . داوود انگشتش را از ماشه برداشت . پشت به خاك داد و چشمانش را از آبي آسمان پر كرد . ناگهان بويي مشمئز كننده مشامش را آزرد و فريادي مسلسل وار را شنید که پشت سر هم تكرارمی كرد : - ماسك بزنين . شيميايي زدن . برگردين عقب . شيميائيه . شيميائي....... سرفه اش گرفت . از جا برخاست ، ماسكش را به صورت زد و به سمت عقب دويد . چند قدمي بيشتر دور نشده بود كه صداي ناله خفيفي را شنيد . از رفتن ماند . برگشت و نگاهش را به سمت سنگري كه صداي ناله از آن مي آمد ، چرخاند . جوان رزمنده اي در درون سنگر افتاده و تركش خمپاره اي پايش را از زانو قطع كرده بود. جوان از شدت درد به خود مي پيچيد و كمك مي خواست . داوود به سويش شتافت ، ماسك را از صورتش باز كرد و به صورت جوان زد . او را بر دوش كشيد و با سرعت از ميانه دود و آتش خمپاره شيميايي دشمن گذشت . *** چند گاهي است كه دلش براي خودش تنگ شده است ، براي خود بسيجي اش ، براي چفيه اش ، براي لباس سربازی اش ، براي خاكريز و سنگر و گوني و خاك . براي شهيد باقر . شهيد ..... بد جوري خودش را گم كرده است . خود بسيجي اش را . مدتي است كه ديگر حتي احوالش را هم نمي پرسد، سراغش را نمي گيرد . در دريايي غرق شده است ،كه امواج بي محابا مي تازند و او را با خود به سنگلاخها مي كوبند . به قعرمي كشانند و هر چه فریاد می زند , صدايش به جايي نمي رسد . كسی صدايش را نمي شنود ، حتي خودش. گم شده است . گم ... گم تر ، ناشناس ... ناشناس تر.... دلش براي بسيجي بودن تنگ شده است ، براي چفيه ، سپيد بودن ، بي لك بودن . براي لباس بسيجي ، بي رنگ بودن ، خاكي بودن . براي لباس پلنگي ،شجاع بودن ، پرخروش بودن . برای الله اكبر گفتن ، برای آرپي جي زدن . تخريب چي بودن . تك تيرانداز شدن . براي شناسايي ، كمين. نفوذ . تك ، پاتك . براي رفتن روي مين .از من گذشتن و به ما انديشيدن . آه .... چقدر اين واژه ها امروز گمنامند . دلش براي جبهه تنگ شده است . براي رفاقت های بی قل و غش . کو؟ کجاست ؟ چرا هر چه بيشتر مي گردد، كمتر مي يابد . از ته دل فرياد مي زند : خدا...... و از آسمان صدايي بگوش مي رسد . گويي كسي او را به نام مي خواند : - داوود ؟.... صداي كيست ؟ چقدر آشناست . صاحب صدا را مي شناسد . باقر است . هم او كه با تير مستقيم سمينف دشمن در خون غلتيد و شهيد شد . و حال، او را به نام مي خواند . عجيب است مگر باقر شهيد نشده است ؟ چرا . خودش او را ديد كه شليك يك سمينف دشمن ، پيشاني اش را شكافت و مغزش را بر لباسهاي او پاشاند . پس اين صدا از آن كيست ؟ به سمت صدا بر مي گردد و ناباورانه او را در برابرنگاهش مي بيند . غير قابل باور است . شهيدي به ديدن او آمده است .با شتاب به سويش مي رود و سلام مي كند . باقر سلامش را پاسخ مي دهد و مي گويد : - برايم دعابخوان. دلم براي دعا خواندن تو تنگ شده است . داوود مي گويد : من براي همه روزهاي ديروز دل تنگ شده ام . باقر مي گويد : آمده ام تا دلتنگي هايت را از بين ببرم . و مي گويد: مي خواهم ترا به روزهاي خوب ببرم . روزهايي كه نام بسيجي ، افتخار هر جوان بود . راستي چرا حالا.... ؟ - از حالا نگو . مرا با خود به گذشته ببر . به روزهاي خوب بي رنگ بودن . يكرنگ بودن . من از اين دنياي رنگي متنفرم . - پس بخوان . دعا بخوان . - الهم اني اسئلك .... پژواك صداي خود را مي شنود كه در فضاي حرم طنين انداخته است . - يا من اسمه دواء و ذكره شفا..... شب پرده سیاهش را بر تاقدیس روز کشیده و آسمان بزمي با ستارگان آراسته و ماه چون عروسي حريرپوش در حجله شب به انتظار داماد صبح نشسته است . زمزمه دعا و ذكر و قرآن ، هاله ای از معنویت و عشق را بر فضاي حرم گسترانده و داوود در اين فضاي روحاني ،كنار ضريح پنجره فولاد نشسته و دعا مي خواند . مردي روبرو با او مي ايستد : - برخيز . - چرا ؟ - تو شفا گرفته اي. برخيز و برو . - شما كيستيد ؟از كجا مي دانيد ؟ مرد بي آنكه حرفي بزند دور مي شود . داوود چشمانش را باز مي كند و نگاهش را به دنبال مرد به هر سو مي چرخاند . اما به جز دخيل بستگان پشت پنجره فولاد ، كسي در آن حوالي نيست . *** هجدمين روز پاييز است . آفتاب كمرنگ غروب ، از پس شاخساران بلند سپيدار ها بر زمين مي تابد . تنها صداي وزش آرام نسيم شنيده مي شود كه در لابلاي برگهاي زرد و خشك سپيدارها مي خزد و گاه بگاه برگي را از شاخساري جدا مي كند و رقص كنان بر زمين فرو مي افكند. زمين از بارش برگهاي پاييزي ، تن پوشي زرد به تن كرده است . چنانكه اگر رهگذري از دور بيايد ، صداي آهنگ خورد شدن برگهاي خشك، در زير گامهايش بخوبي شنيده مي شود . كلاغي پير در دورتر ها قار قار مي كند . دسته اي گنجشك جيك جيك كنان بر درختي مي نشينند و دهها برگ را بر زمين مي ريزند . صداي خش خش له شدن برگهاي خشك در زير گامهاي كسي شنيده مي شود . داوود رو برمي گرداند و رفتگر پير را مي بيند كه از دور پيش مي آيد و برگها را جارو مي كند . مرد به او مي رسد . - سلام جوان . برگشتي ؟چي شد ؟ شفا گرفتي ؟ داوود در نگاه پر سوال مرد، شاد مي خندد . [ پنجشنبه پنجم آذر ۱۳۸۸ ] [ 17:59
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 10:2 ] [ مریم محمدی ]
[ آغاز هفته دولتاز دوم تا هشتم شهریور ماه، هفته دولت نامگذاری شده است
آغاز هفته دولت هفته دولت، هفته اقتدار و پیروزى دولتى است که حمایت و پشتیبانى میلیونها تن از ملت خود را همراه دارد. هفته دولت، هفته سپاس و قدردانى از دولتى است که هدفش اجراى حدود الهى و احکام آسمانى اسلام و ایجاد جامعه اى سرشار از عدالت، نظم و امنیت است. این هفته مبارک بر همه دولت مردانى که وجود خویش را وقف خدمت به اسلام و جامعه کرده اند، خجسته و فرخنده باد.
به مناسبت انفجار دفتر نخست وزیری در هشتم شهریور سال 1360 و شهادت دو یار دیرین امام (ره) و انقلاب و دو اسوه علم و تقوا، شهید محمد علی رجایی، رئیس جمهور و محمد جواد باهنر، نخست وزیر که نمونه ای از دولتمردان مردمی بودند و نیز به منظور آشنایی مردم با فعالیت ها و بیان اهداف و برنامه های آینده دولت، هفته ای به نام هفته دولت نامگذاری شده است که از دوم تا هشتم شهریور می باشد.
علت نامگذاری چنین هفته ای این است که دولت شهید رجایی، نخستین دولت مکتبی بود که در آن دوره بحرانی حداکثر تلاش و کوشش خود را برای خدمت به اهداف مقدس انقلاب، صادقانه اعمال کرد تا آن جا که جان خویش را بر سر آن نهادند. روحشان شاد
همراهى ملت با دولت و پشتیبانى آحاد مردم از آن، از عوامل ثبات دولت و اقتدار آن است و این رابطه، تا هنگامى که دولت یک دولت ارزشى و خدمت گزار باشد، پایدار خواهد بود.
امام خمینى (ره)؛ رهبر کبیر انقلاب، دورى مسؤولان ایران اسلامى را از رفاه و تجملات و ثروت ها، لطف الهى دانسته و مى فرماید: " اگر یک حکومتى، ارزشهایش ارزشهاى انسانى، اخلاقى و اسلامى باشد (و) بخواهد خدمت به نوع خودش بکند و خودش را خدمت گزار بداند، قهراً ملت با اوست و قهراً یک قدرت خارجى نمیتواند او را تحت تاثیر قرار بدهد." مولى الموحدین، امام على (ع) در قالب نامه اى به مالک اشتر، خطاب به همه دولت مردان اسلامى درباره تکبر و غرور ریاست چنین هشدار مى دهد: "اگر با مقام و قدرتى که دارى، دچار تکبر و یا خود بزرگ بینى شدى، به بزرگى حکومت پروردگار که برتر از توست بنگر که تو را از آن سرکشى نجات مى دهد و تندروى تو را فرو مى نشاند و عقل و اندیشه ات را به جایگاه اصلى باز مى گرداند."
دوم شهریور هر سال آغاز هفته دولت است که روز پایانى آن سالروز شهادت محمد على رجایى؛ رئِس جمهور و محمد جواد باهنر؛ نخست وزیر وقت ایران در سال 1360 است.
شهیدان رجایى و باهنر تشکیل دهندگان نخستین دولت ایران پس از یکدست شدن جمهورى اسلامى ایران که پس از خروج دولتمردان عصر حکومت موقت و دولت ابوالحسن بنى صدر استقرار یافت. از این جهت دولت رجایى و باهنر آغاز عصر تازه جمهورى اسلامى بشمار میرود و شهادت آنها ضایعه اى است که دولت و مردم ایران هر سال به یاد آن در سوگ مى نشینند.
و اما هفته دولت، فرصتى است تا لختى تامل کنیم و به آن چه در گذر شتابزده زمان پنهان مانده، نظر افکنیم. باید رنج و تلاش مسوولان متعهد کشور را ارج نهیم، خدمت هاى نادیدنى دولت مردان خدمتگزار و صاحب منصبان درد آشنا را سپاس گوییم و به همه تلاش گران و زحمت کشان نظام جمهورى اسلامى خسته نباشید بگوییم. منبع:tebyan.net برچسبها: امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 9:59 ] [ مریم محمدی ]
[
نام شفایافته : صادق – ش
اهل : رشت سن : 9 سال نوع بیماری : تومور مغزی و هیدروسفالی (آب آوردن مغز) تاریخ شفا : خرداد 1385 بچه ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند . مبصر با تکه گچی که در دست داشت , چند ضربه بر روی میز کوبید و سر بچه ها داد زد : - ساکت . با شمایم , هی برزنونی , روحانی , دارابی , علوی , اگه شلوغ کنین اسمتونو جزو بدها می نویسم . اصلا هر کی شلوغ کنه , اسمشو روی تخته سیاه می نویسم و می دم به آقای مدیر . اما کسی به فریادهایش توجهی نمی کرد, در کلاس آنقدر سرو صدا بود که کسی صدای او را نمی شنید . مبصر ناچار چند اسم را بر روی تخته سیاه نوشت و جلوی نام بعضی هاشان چند علامت ضربدر گذاشت . روحانی که اسمش را روی تخته سیاه دید , عصبانی سر مبصر داد کشید : - چرا اسم منو نوشتی ؟ مگه من چیکار کردم ؟ - کلاسو گذاشتی روی سرت . هر چی می گم ساکت , گوش نمی کنی . گفتم هرکی شلوغ کنه , اسمشو میدم به آقای مدیر . رو حانی از پشت میزش بیرون آمد و به طرف تخته سیاه رفت و اسم خودش را از روی تخته سیاه پاک کرد و خطاب به مبصر گفت : - تو حق نداری اسم منو بنویسی . - چرا حق ندارم ؟ من مبصرم . - هر کی هستی باش . اما همینکه گفتم . اسم منو رو تخته سیاه ننویس . - من اسم هر کی شلوغ کنه می نویسم . تو آروم باش و سر جات بشین , تا اسمتو پاک کنم . مبصر به طرف تخته سیاه رفت و دوباره اسم روحانی را نوشت و جلوی نامش یک ضربدر هم گذاشت . روحانی که با خشمی در نگاه او را می پایید , به یکباره بر او یورش برد و مبصر را محکم به دیوار کوبید . مبصر فریادی زد و سرش را میان دستانش گرفت .سرش گیج رفت و تلوتلو خوران دور خودش چرخید و بر زمین افتاد . قبل از همه روحانی بالای سر مبصر رفت , او را در بغل گرفت و با ترس و لرز فریاد کشید و التماس کرد : - چی شد صادق ؟ معذرت می خوام . پاشو . چشاتو وا کن . غلط کردم . به خدا دیگه شلوغ نمی کنم . همهمه بچه ها بیکباره خوابید و کلاس در سکوت مطلق فرو رفت . تنها صدای هق هق روحانی شنیده می شد . او که همچنان سر مبصر را در بغل گرفته بود و می گریست , با سکوت ناگهانی بچه ها به خود آمد و سرش را بالا آورد و آقای مدیر را بالای سر خود دید . *** دکتر پس از آنکه صادق را معاینه کرد , رو به پدر او کرده و گفت : - خوشبختانه این اتفاق کمک بزرگی به فرزند شما کرد . باید عرض کنم که کودک شما سالهاست که مبتلا به یک بیماری مغزی بوده که متاسفانه تا امروز خودشو نمایان نکرده بود و بی تردید شما هم از این بیماری اطلاعی نداشتین . پدر مثل کسی که ناگهان آب داغی رویش ریخته باشند , گر گرفت و سوخت . می خواست چیزی بگوید , اما حرف در دهانش زندانی شد . جوزک زیر گلویش بی اختیار شروع به جستن کرد و آب دهانش خشک شد . نگاه مضطربش را به صورت دکتر دوخت و به سختی این جملات از لای دندانهایش بیرون زد : - چه بلایی سر بچه ام اومده ؟ - متاسفانه ایشان از سالها پیش , و شاید هم از بدو تولد , مبتلا به بیماری آب آوردن مغز بوده. اما این بیماری خودشو نشون نمی داده و علایمی هم نداشته که مشخص کنه . اما ضربه ای که امروز به سر ایشون خورده , این علایم رو نمایان کرده است . پدر سرش را میان دستهایش گرفت و روی صندلی نشست . ترس بدجوری به جانش افتاده بود . عرق سردی بر پیشانی اش نشسته و انگار توی صورتش رنگ غم پاشیده بودند . از ته چشمهای گود افتاده اش حالت درد نمایان بود . دوباره نگاهش را با همه یاس و ملال به چهره آرام دکتر دوخت و در حالیکه دو قطره اشک از گوشه چشمانش نمایان شده بود , نالید : - چه خاکی به سرم بریزم ؟ دکتر لبخند ملایمی زد , روبرو با او نشست و در چشمهای بارانی اش که نگاه گنگی از آن می ریخت , زل زد و گفت : - خوف نکنید . هر دردی علاجی داره . شما باید خوشحال باشید که با این اتفاق , به بیماری کودکتون پی بردین و حالا باید به فکر علاجش باشین . – خب شما بگید دکتر . من باید چیکار کنم ؟ - خوشبختانه در شهر ما پزشکان حاذقی وجود دارند . من اطمینان دارم که با دستان معجزه گر آنان , مریض شما بزودی بهبود خواهد یافت . حرفهای آخر دکتر مثل آب بر روی آتش , لهیب درون متلاطم پدر را خاموش کرد . اشکهایش را از پهنای صورتش پاک کرد و گفت : - هر چی شما بگین دکتر .می سپرمش دست شما . دکتر لبخندی زد و گفت : - بسپرش دست خدا . حرف دکتر تلنگری به ذهن پدر زد .سرش را به سوی آسمان بلند کرد و با گریه نالید : - خدایا شفای صادقمو از تو می خوام . او هنوز خیلی کوچکه . طاقت درد و بلا رو نداره . نذار در تندباد این حادثه , گل وجودش پژمرده و پرپر بشه .خودت کمکش کن . *** صادق در بیمارستان خاتم الانبیاء رشت بستری گردید و تقریبا همه دکترهای مغز و اعصاب شهر او را معاینه کردند . اما در وضعش هیچ تغییری حاصل نشد . صادق شبی در خواب دید که در میدانی بزرگ , مردی کودک شیرخواره اش را روی دست بلند کرده و به زبان عربی کلام می گوید . او از سخنان مرد چیزی نفهمید , اما دید که مردی سیه چرده و زشت , تیری به سوی کودک رها کرد . صادق خواست فریاد بزند . اما دهانش قفل شده بود . تیر همچنان به سمت کودک می رفت و چیزی نمانده بود که در گلویش فرود بیاید که ناگهان انواری از آسمان فرود آمدند , گرد کودک را فرا گرفتند و او را از اصابت تیر دشمن نجات دادند . صادق نفس راحتی کشید و چشمان ملتهب و ترسیده اش را باز کرد . پدر در کنار تخت او نشسته بود و با دلواپسی در وی می نگریست . صادق به روی پدر لبخندی زد و گفت : - من خواب دیدم پدر . یه خواب عجیب . - خواب عجیب؟ چه خوابی ؟ - خواب حضرت علی اصغر . پدر با شنیدن نام حضرت علی اصغر , انگار گمشده ای را جسته است , چند بار نام او را فریاد کرد : - حضرت علی اصغر؟ ... حضرت علی اصغر؟ آنگاه صادق را در آغوش گرفت و با گریه گفت : - ترو دخیل علی اصغر می بندم . می برمت مشهد . می ریم حرم امام رضا (ع) و من امامو به آبروی عموی شیر خواره شان قسم می دم که شفاعت ترو بکنن و شفای ترو از خدا بگیرن . صادق خوشحال و با طمانینه , در نگاه امیدوار پدر خندید . *** حرم شلوغ و پر ازدهام بود . صادق در کنار پدرش , پشت پنجره فولاد نشست و همه حس اش را به چشمانش داد . چشمها یش نیز تمامی نگاه شد و به آسمان آبی نیمه شب خرداد که ماه کامل و بی نقص در وسط آن چسبیده بود و ستاره ها مثل مورچه های نقره ای روشن , دوره اش کرده بودند , خیره ماند . دسته ای کبوتر از برابر نگاهش گذشتند و بر گنبد طلایی حرم نشستند . صدای لطیف مردی که دعا می خواند , پره های گوشش را نوازش داد و او را به آرامش و خواب فرا خواند . چشمهایش روی هم افتاد و سنگینی خواب , او را در خود فرو برد . از میان ضریح حرم , نورهای سپیدی , شبیه به همان انواری که حایل کودک در برابر تیر دشمن شده بودند , ساطع شد و از ضریح پنجره فولاد بیرون آمد و گرد صادق را فرا گرفت . انوار به شکل دستی نورانی بر سر صادق نشسته و صدایی از آن میان شنیده شد : - ترو به آبروی عموی تشنه کاممان در پیشگاه خداوند , شفا دادیم . تو خوب شدی . برو . صادق بی تاب از خواب بیدار شد و ماجرایی را که دیده بود برای پدر تعریف کرد . پدر حیران و شگفت زده به حرفهایش گوش سپرد و در حالیکه از شادی فریاد می زد و کودکش را بر دستهایش بالا برده بود , با گریه می گفت : - عطشان یا علی اصغر . ادرکنی یا علی اصغر . [ پنجشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۸۸ ] [ 5:20
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 9:53 ] [ مریم محمدی ]
[
گره وا شده نام شفا یافته : اکرم پاکدل
نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا . تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376 پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید : - کجا رفت؟ - کی؟ - اون آقا . - کدوم آقا ؟ - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود . - خواب دیدی دخترم . خیره انشااله . - آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم . او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم : - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟ - تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید : - از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟ گفتم : - پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم . آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت : - حالا برو . تو دیگه خوب شدی . با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم : - تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟ دیدم او رفته است . گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟ خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت : - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست . با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت : - یعنی ممکنه ...؟ اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست . من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم . *** شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم . خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم و او را به آغوش گرفتم : - چی شده اکرم ؟ - پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه . *** زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم. زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید : - چند وقته به این درد مبتلاس ؟ من پیشدستی کردم و جواب دادم : - تا امروز هیچ خبری از درد نبود . و شوهرم نگران پرسید : - مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟ دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت : - این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده . از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید: - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن . دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت : - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه . - چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟ - توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین . همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد : - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم : - خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام . *** بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم . لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید : - داری گریه می کنی مامان ؟ - نه مادر . چیزی نیست . - چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم . نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد : - یا امام رضا (ع) ادرکنی . تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم . - یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم . *** ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند . شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید . – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون . چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم . وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید : - کجا رفت؟....... [ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸
گره وا شده نام شفا یافته : اکرم پاکدل نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا . تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376 پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید : - کجا رفت؟ - کی؟ - اون آقا . - کدوم آقا ؟ - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود . - خواب دیدی دخترم . خیره انشااله . - آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم . او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم : - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟ - تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید : - از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟ گفتم : - پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم . آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت : - حالا برو . تو دیگه خوب شدی . با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم : - تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟ دیدم او رفته است . گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟ خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت : - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست . با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت : - یعنی ممکنه ...؟ اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست . من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم . *** شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم . خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم و او را به آغوش گرفتم : - چی شده اکرم ؟ - پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه . *** زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم. زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید : - چند وقته به این درد مبتلاس ؟ من پیشدستی کردم و جواب دادم : - تا امروز هیچ خبری از درد نبود . و شوهرم نگران پرسید : - مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟ دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت : - این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده . از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید: - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن . دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت : - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه . - چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟ - توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین . همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد : - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم : - خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام . *** بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم . لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید : - داری گریه می کنی مامان ؟ - نه مادر . چیزی نیست . - چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم . نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد : - یا امام رضا (ع) ادرکنی . تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم . - یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم . *** ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند . شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید . – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون . چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم . وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید : - کجا رفت؟....... [ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸ ] [ 5- گره وا شده
گره وا شده نام شفا یافته : اکرم پاکدل نوع بیماری : عفونت کلیه ها و درد پا . تاریخ شفا : پانزدهم مرداد 1376 پریشان و مشوش از خواب بیدار شد , نگاه پرسانش را به اطراف چرخی داد و چشمان گرد و درشتش را بر روی من خیره نشاند . خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و آرام پرسید : - کجا رفت؟ - کی؟ - اون آقا . - کدوم آقا ؟ - همون آقایی که لباس سفید به تن داشت و شال سبزی به گردنش انداخته بود . همون آقايي كه قدش بلند بود ،اونقدر که تا آسمون می رسید وصورتش پر از لبخند مهربونی بود . - خواب دیدی دخترم . خیره انشااله . - آره خواب دیدم . چه خواب خوبی مادر. کاش هرگز بیدار نشده بودم . او را بغل گرفته و به سینه چسباندمش . پیشانی صاف و بلندش را چندین بار بوسیدم و گفتم : - خب حالا برام تعریف کن. بگو چه خوابی دیدی دخترم ؟ - تو خواب دیدم که آقایی با صورتی نورانی و پر لبخند , به بالینم اومد و پرسید : - از ما چی می خوای دختر کوچولو ؟ گفتم : - پهلویم آقا. پهلوهام تیر می کشه و پاهام به شدت درد می کنه . اومدم شفا بگیرم . آقا دستش را از آستین بلند و سفیدش بیرون آورد و به پهلو و پایم کشید و گفت : - حالا برو . تو دیگه خوب شدی . با خوشحالی از جا برخاستم و همینکه خواستم دامنش را بگیرم و از او بپرسم : - تو کی هستی و از کجا می دونی که من خوب شده ام ؟ دیدم او رفته است . گریه امانم را برید و اشک بی مهابا به پیشواز نگاهم آمد . شوهرم که تا آن موقع دورتر از ما نشسته بود و با دلواپسی به حرفهای اکرم گوش می داد , جلو آمده و پرسید : چی شده ؟ خواستم چیزی بگویم , اما حرف میان لبانم خشکید و بیرون نیامد . شوهرم خم شد و اکرم را به آغوش کشید , ریسمانی که به دست اکرم بسته شده بود و شوهرم ساعتی پیش آنرا به ضریح پنجره فولاد محکم گره زده بود , به آرامی باز شد و جلوی پای او بر زمین افتاد . شوهرم با تحیر به گره باز شده ریسمان و نگاه شگفت زده من خیره شد و لحظاتی همانطور بی حرف , در سکوت و ناباوری ماند . سپس اکرم را بر زمین گذاشت و بار دیگر ریسمان را بر دست اکرم و ضریح پنجره فولاد محکم بست . اکرم اعتراض کرد و در حالیکه دستهایش را تکان می داد , گفت : - داری چیکار می کنی بابا ؟چرا دستامو می بندی ؟ من خوب شدم. دیگه به این گره ها نیازی نیست . با تکانهای آرام دست اکرم , گره های محکم طناب به آسانی باز شد و ریسمان دوباره جلوی پای شوهرم بر زمین افتاد . او که از شدت تحیر در جا خشکش زده بود , با چشمان بهت زده در من نگریست و گفت : - یعنی ممکنه ...؟ اما حرف در گلویش سکته کرد و ماند و او جرات نکرد صحبتش را ادامه دهد. شاید دوست داشت آنچه که در ذهنش می گذرد , واقعیت باشد . به این لحظه و این حادثه ایمان داشت و شک را گناه بزرگی می دانست . من نیز باورش را با نگاهم مهر تایید زدم و با اشک خندیدم . *** شکوفه های بهاری درختان را مثل عروس آراسته بودند . قیافه سرد و ساکت وعبوس زمستان , جای خود را به آواز چلچله ها و لبخند سبز بهاران داده بود . در آشپزخانه مشغول کار بودم و گاه گاه از پنجره , اکرم را می پاییدم که در وسط حیاط بازی می کرد , و در دنیای شاد کودکی اش غرق بود . از دیدن شادمانی او,احساس لذت کردم و اندیشیدم که حضور او در زندگی ما , مثل حلول بهار در طبیعت , پر از رویش بوده وباغ زندگیمان را پر از شکوفه های شادی کرده است . از این اندیشه شاد , یک نوع خوشی درونی توی دلم ورجه ورجه کرد . سرم را به آسمان دادم و با نگاهم , قدردانی خود را با خدا واگویه کردم . خورشید تمام آغوش خود را توی حیاط خانه انداخته بود و انگاری از گونه هایش خون می چکید که سقف آسمان را سرخ کرده بود . همیشه در این هنگامه روز , شوهرم از سر کار به خانه برمی گشت و من در حالیکه با چایی داغ از او پذیرایی می کردم , او نیز با به آغوش گرفتن دخترش , خستگی روزانه اش را از تن بیرون می کرد . به خود آمدم و تندی کتری را پر از آب کرده و آنرا بر روی گاز گذاشتم . خواستم شعله گاز را روشن کنم که فریاد جیغ مانند اکرم همه حواسم را به خود خواند و آتش کبریت دستم را سوزاند . فریاد من و ناله دردآلود اکرم در هم آمیخت . به سرعت خودم را به حیاط و به بالین اکرم که بر پله ای نشسته و پهلویش را می فشرد و از درد به خود می پیچید, رساندم و او را به آغوش گرفتم : - چی شده اکرم ؟ - پهلویم مادر. پهلویم تیر می کشه . *** زردی آفتاب بر بام و دامنه دیوارها ماسیده بود و خورشید نارنجی می رفت تا در پس کوههای مغرب گم شود که ما از خانه بیرون زدیم . من , همسرم و اکرم که همچنان در آغوش پدر می نالید . شوهرم از شدت ترس , رنگ بر چهره نداشت و آشکارا می لرزید . قدمهایش آنچنان تند و بلند بود که من مجبور بودم چادر به دندان گرفته , در پی اش هروله بروم. زردی های خورشید عصر آرام آرام محو می شد و آبی روشن و زلال ماه جایش را پر می کرد که ما بهمطب دکتر رسیدیم . دکتر پس از معاینه او , نگاهی به هر دوی ما انداخت و پرسید : - چند وقته به این درد مبتلاس ؟ من پیشدستی کردم و جواب دادم : - تا امروز هیچ خبری از درد نبود . و شوهرم نگران پرسید : - مگه چی شده دکتر ؟ بلایی سرش اومده ؟ خطرناکه ؟ دکتر عینکش را بر روی بینی اش جابجا کرد و گفت : - این درد , مربوط به کلیه است و متاسفانه کلیه های دخترتون دچار عفونت شده . از شنیدن این خبر در خود مچاله شدم و شوهرم نیز بی حرف بر صندلی ای که در کنارش بود , نشست و سرش را میان هر دو دستانش فرو برد . دکتر دستور بستری شدن اکرم را در بیمارستان صادر کرد و من که می اندیشیدم بیماری او , خیلی زود درمان خواهد شد و او به خانه بر خواهد گشت و محیط خانه را از خنده های کودکانه اش پر از شادی خواهد کرد , بر بالینش ماندم . اما درد در وجود اکرم پیچید و ماند و بیشتر شد . مدتی بعد , با زاری از درد پا هم نالید: - پاهام مادر . پاهام مث چوب خشک شدن . دکتر پس از معاینه او, با تاسف سری تکان داد و گفت : - متاسفانه پیشرفت بیماری باعث شده که عفونت کلیه ها به پاهای دخترتون سرایت کنه . - چاره چیه ؟ باید چیکار کرد ؟ - توکل به خدا کنین . ما درمان رو ادامه می دیم . اگه جواب نداد , باید به فکر پیوند کلیه باشین . همه وجودم فریادی از درد شد . سرم گیج رفت , بطوریکه همه جا را سیاه و کدر می دیدم . در خود شکستم و بر نیمکتی نشستم . شوهرم بالای سرم آمد و سعی کرد با حرفهایش دلداری ام دهد : - غصه نخور . هیچ دردی بی درمان نیست . دعا کن . دعای مادر زود جواب میده . دستهای لرزانم را به آسمان دادم و از ته دل نالیدم : - خدایا من سلامتی بچه مو از تو می خوام . *** بهار رو به تمام شدن بود و گرمای تابستان زودتر از موعد مقرر , خودش را نمایان کرده بود . چند روزی بود که اکرم را به خانه آورده بودیم و همه کارمان مراقبت از او شده بود. در این مدت چند ماه , هیچ نشانی از بهبودی در وجود او مشاهده نشد و شوهرم تکیده و رنجور, مدام در خود می گریست و مثل تکه یخی در آفتاب , لحظه به لحظه آب می شد و از وجودش می کاست . سایه غمی عمیق چنان بر چهره اش سایه افکنده بود , که او را سالها پیرتر از سنش نشان می دا د . من نیز در زیر فشار اندوهی که درونم را به تلاطم کشانده بود , چنان نحیف و لاغر شده بودم که به زحمت می توانستم چهره خود را در آینه تشخیص دهم . لحظه ای کنار پنجره نشستم و با گریه در چهره چروکیده اکرم خیره شدم . نگاه خسته اش را به چشمانم داد و پرسید : - داری گریه می کنی مامان ؟ - نه مادر . چیزی نیست . - چرا چیزی هست . تو خسته شدی مامان . خیلی اذیتت کردم . نگاهم را از اکرم کندم, تا او بارش اشک را از چشمه چشمانم نبیند . نگاه بارانی ام بی اختیار بر گنبد امام رضا (ع) ثابت ماند . ناخودآگاه صدای فریاد استغاثه مانندم از گلو بیرون آمد : - یا امام رضا (ع) ادرکنی . تمام وجودم توسل شد . نگاهم را چنان از تصویر حرم اشباع کردم که حالتی تصعیدی در من بوجود آمد و احساس خوشی در وجودم غلیان کرد , دست به دعا برداشتم و شفای اکرم را از امام (ع) طلب کردم . - یا امام رضا (ع) مددی . اکرم کودک است . طاقت تحمل اینهمه درد و رنج را ندارد . او زندگی را دوست دارد و من زندگی را با او . پس یاری ام کن . از خدا شفایش را بخواه . اونو دخیل عنایت تو بستم . حاشا به کرمت اگه ناامید برگردم . *** ماه صفر بود و هیئتهای عزاداری زیادی به مشهد آمده بودند . شب 28 صفر بود که اکرم را به زیارت بردم و در شلوغی پشت پنجره فولاد به زحمت جایی برای نشستنش پیدا کردم . هیئتها از سویی می آمدند و بر سر وسینه زنان از سوی دیگر می رفتند . از سوز نوای حزین نوحه خوانان , چنان دلم شکست که چشمه چشمانم جوشید و اشک بر پهنای صورتم دوید . – یا امام رضا (ع) نیومدم که بی جواب برگردم . از همه جا مونده ام که در خونه تو رو کوبونده ام . اینجا آخرین درگاه امید منه . بگو چیکار کنم ؟ به کجا التجا کنم ؟می دونم که پنجره فولاد تو , دریچه ای گشوده شده به سوی خداست , پنجره ای که هیچوقت بسته نیست . صدامو , استغاثه مو , گریه هامو , آرزومو تا خود خدا برسون . چشمهایم را بستم و به خیال شفا هر آنچه دعا و ذ کر بلد بودم , زیر لب زمزمه کردم . چه زمانی در این حالت بودم ؟ نمی دانم . وقتی به خود آمدم که اکرم از خواب بیدار شده و پریشان و مشوش , نگاه پرسانش را به اطراف دوخته و سپس چشمان گرد و درشتش را بر روی من ثابت کرد . به آرامی خودش را به کنارم کشاند , سرش را بیخ گوشم آورد و پرسید : - کجا رفت؟....... [ شنبه بیست و سوم آبان ۱۳۸۸ ] [ 5
برچسبها: کرامات امام رضا(ع) [ سه شنبه 2 شهريور 1395
] [ 9:50 ] [ مریم محمدی ]
[ |
|